غـروبِ خاکـِ ـستری
چـندی پیـش صدای خفـهی فریـاد سـتاره به گوش رسید، گویـی از بـلنـدای دره ی احسـاسـات سـقوط کـرد و بـه سـطح زمــخت "بــی اعتــمادی" بـرخورد ڪـرد. در پـس این اتفـاق هولنـاک ، سـتاره زخـمی شده ، با نور ڪمــرنگی در پـس آسـمانِ شـب ، زیـر سایـه سنـگین مِـه میڪوشـد ڪه بـه درخشـش سـابق خـود بـازگردد.
چـندی پیـش صدای خفـهی فریـاد سـتاره به گوش رسید، گویـی از بـلنـدای دره ی احسـاسـات سـقوط کـرد و بـه سـطح زمــخت "بــی اعتــمادی" بـرخورد ڪـرد. در پـس این اتفـاق هولنـاک ، سـتاره زخـمی شده ، با نور ڪمــرنگی در پـس آسـمانِ شـب ، زیـر سایـه سنـگین مِـه میڪوشـد ڪه بـه درخشـش سـابق خـود بـازگردد.