درد داره که بخوام دوباره فراموش کنم. اذیتم میکنه وقتی میبینم که باز هم اذیت شدم و با این که میدونستم اما خودم رو زودتر از اینها نجات ندادم. به خودم نگاه نکردم که چجوری هردفعه زیر مرداب میرفتم و به مرز خفگی میرفتم؛ کسی رو میدیدم که دور از من به تماشای من نشسته و حتی میخواست کمکم کنه اما ازش نخواستم که این کار رو بکنه. فکر میکردم که اگه به زمان بسپارمش نجات پیدا میکنم اما هرثانیه بیشتر از قبل دستهایی نامرئی پاهام رو میگرفت و من رو به پایین میکشوند. الان که از اونجا اومدم بیرون و به هوای آزاد رسیدم هیچ حسی ندارم؛ حتی نمیتونم لبخندی از سر آسودگی بزنم و به خودم بگم که تموم شد، من انجامش دادم. فقط با اخم خیره شدم به یک نقطهی نامعلوم و به آرومی نفس میکشم، تا زمانی که پاهام بهم اجازهی حرکت و رسیدن به خونه رو بدن؛ جایی که بیشتر از همیشه به خودم نزدیکم.