#انتقام_یک_بوسه
#قسمت131
چشم غره ای حواله اش کردم و ظرف کیکی که مسلما دست پخت خودش بود و به سمتش گرفتم تشکری کرد و ظرف و به سمت یحیی گرفت ...
نگاهی به شیفته که کنارم بود انداختم و گفتم : تو چی می گی ؟؟؟
خندید و گفت : من که می گم عروس خودتونه !!!
پوفی کشیدم و گفتم : خدا اون روز و نیاره !!!
بعد از صبحانه هم من و شیفته بدون تعارف کنار رفتیم ولی مادر اصرار داشت کمکشون کنه که پریا با خوش رویی مانع شد و یه جورایی خودشو رسما تو دل مادر شوهرش جا کرد !!!
کنار مادر نشستم و گفتم : کی بر می گردیم ؟؟؟
مادر خندید و گفت : به این زودی خسته شدی ؟؟؟
-بگم نه دروغ گفتم !!!!
مادر : فرداشب بر می گردیم !!!
نفسمو پر صدا بیرون دادم که ریا آلبوم به دست به سمتم اومد و گفت : بیا عکسا رو نگاه کنیم !!!
ناچارا دنبالش راهی شدم گوشه سالن نشستیم همونطور که آلبومش و ورق می زد گفت : شنیدم به سلامتی یحیی می خواد ازدواج کنه !!!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خیلی وقته تصمیم داره ولی بعد از اون اتفاق پشتش سرد شده !!!
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : دختره کیه ؟؟؟
نگاهش کردم و گفتم : از دید من که خیلی دختر خوبی بود !!!!
سری تکون داد و گفت : یحیی خیلی به تو وابسته است !!!
-منم !!!!
لبخندی زدم و نگاهم و به آلبوم دوختم سر بلند کرد و گفت : نظر تو خیلی براش مهمه !!!
لبخند فاتحانه ای زدم و گفتم : درسته !!!
لبخند زورکی زد و گفت : این و نگاه ؟؟؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : این سوالا برای چیه ؟؟؟
لبخندی نثارم کرد و گفت : محض کنجکاوی !!!!
با صدای زندایی که خطاب قرارش داد به سمت آشپزخونه رفت وسینی به دست برگشت حینی که به مادر تعارف می کرد مادر هم بلند بلند قربون صدقه اش می رفت و اونم در حال ذوق مرگ شدن بود ...
ظاهرا همه چیز دست به دست هم داده بود تا پریا رسما عروسمون بشه اون کی ؟؟؟ زن یحیی ؟؟؟ یحیی که اونقدر برام عزیزه ....
***
نگاهم به انگشت کشیده پریا بود که روی شیشه بخار گرفته پنجره اتاقش کشیده می شد بالشت زیر سرم و بغل گرفته بودم و به پهلو روی تخت پریا دراز کشیده بودم شیفته هم روی زمین کنار تخت آزاد از هفت دولت خوابیده بود پریا هم کنار پنجره تو خودش فرو رفته بود نمی دونم چرا دیگه حس صبح و بهش نداشتم دروغ چرا از این حالت فسرده اش خیلی هم متاثر شدم ....
آروم گفتم : چرا نمی خوابی ؟؟؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : خسته ام ولی خوابم نمی یاد !!!!
بالشت و بیشتر به خودم فشردم و گفتم : خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودیم !!!!
به سمتم بر گشت لبخند بی رمقی زد و دوباره نگاهش و به پنجره دوخت موهامو از روی صورتم کنار زدم و گفتم : اون طرف چه خبره ؟؟؟
سریع به سمتم برگشت و هول هولکی گفت : هیچی ...
سری تکون دادم و لبخند مرموزی زدم بافتش و در آورد و کنار شیفته روی زمین دراز کشید و نگاهش و به سقف دوخت آروم از تخت پایین اومدم و به سمت پنجره رفتم لبخندم عمیق تر شد یحیی و پرهام تو حیاط روی تاب نشسته بودند و مشغول صحبت بودند ....
نگاهم و بین منظره پشت پنجره و صورت خجالت زده پریا چرخوندم همین حین یحیی و پرهامم بلند شدند و به سمت ساخت اومدند پرهام من و دید و در حالی که چیزی به یحیی می گفت دستی برام تکون داد من هم متقابلا دستی براش تکون دادم حین گفتن شب به خیر به پریا آباژورو خاموش کردم !!!
سر جام غلتی زدم حالا دیگه مطمئن بودم پریا هم مثل شیفته خوابیده ولی ذهنم همچنان مشغول فرنود بود یعنی باهام تماس گرفته بود ؟؟؟ برای چی باید تماس می گرفت ما تا سه روز دیگه برای هم تموم می شدیم !!! شاید باز نگران سلامتیم شده باشه ؟؟؟ زهی خیال باطل !!!!
با شام و نهارش چی کار کرده ؟؟؟؟ به خودم تشر زدم و سرم و داخل بالشت پریا که تو بغلم می فشردمش فرو کردم !!!!
صبح با صدای شیفته چشم باز کردم ...
شیفته : پاشو دختر لنگه ظهره !!!!
#ادامه_دارد ...
#قسمت131
چشم غره ای حواله اش کردم و ظرف کیکی که مسلما دست پخت خودش بود و به سمتش گرفتم تشکری کرد و ظرف و به سمت یحیی گرفت ...
نگاهی به شیفته که کنارم بود انداختم و گفتم : تو چی می گی ؟؟؟
خندید و گفت : من که می گم عروس خودتونه !!!
پوفی کشیدم و گفتم : خدا اون روز و نیاره !!!
بعد از صبحانه هم من و شیفته بدون تعارف کنار رفتیم ولی مادر اصرار داشت کمکشون کنه که پریا با خوش رویی مانع شد و یه جورایی خودشو رسما تو دل مادر شوهرش جا کرد !!!
کنار مادر نشستم و گفتم : کی بر می گردیم ؟؟؟
مادر خندید و گفت : به این زودی خسته شدی ؟؟؟
-بگم نه دروغ گفتم !!!!
مادر : فرداشب بر می گردیم !!!
نفسمو پر صدا بیرون دادم که ریا آلبوم به دست به سمتم اومد و گفت : بیا عکسا رو نگاه کنیم !!!
ناچارا دنبالش راهی شدم گوشه سالن نشستیم همونطور که آلبومش و ورق می زد گفت : شنیدم به سلامتی یحیی می خواد ازدواج کنه !!!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خیلی وقته تصمیم داره ولی بعد از اون اتفاق پشتش سرد شده !!!
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : دختره کیه ؟؟؟
نگاهش کردم و گفتم : از دید من که خیلی دختر خوبی بود !!!!
سری تکون داد و گفت : یحیی خیلی به تو وابسته است !!!
-منم !!!!
لبخندی زدم و نگاهم و به آلبوم دوختم سر بلند کرد و گفت : نظر تو خیلی براش مهمه !!!
لبخند فاتحانه ای زدم و گفتم : درسته !!!
لبخند زورکی زد و گفت : این و نگاه ؟؟؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : این سوالا برای چیه ؟؟؟
لبخندی نثارم کرد و گفت : محض کنجکاوی !!!!
با صدای زندایی که خطاب قرارش داد به سمت آشپزخونه رفت وسینی به دست برگشت حینی که به مادر تعارف می کرد مادر هم بلند بلند قربون صدقه اش می رفت و اونم در حال ذوق مرگ شدن بود ...
ظاهرا همه چیز دست به دست هم داده بود تا پریا رسما عروسمون بشه اون کی ؟؟؟ زن یحیی ؟؟؟ یحیی که اونقدر برام عزیزه ....
***
نگاهم به انگشت کشیده پریا بود که روی شیشه بخار گرفته پنجره اتاقش کشیده می شد بالشت زیر سرم و بغل گرفته بودم و به پهلو روی تخت پریا دراز کشیده بودم شیفته هم روی زمین کنار تخت آزاد از هفت دولت خوابیده بود پریا هم کنار پنجره تو خودش فرو رفته بود نمی دونم چرا دیگه حس صبح و بهش نداشتم دروغ چرا از این حالت فسرده اش خیلی هم متاثر شدم ....
آروم گفتم : چرا نمی خوابی ؟؟؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : خسته ام ولی خوابم نمی یاد !!!!
بالشت و بیشتر به خودم فشردم و گفتم : خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودیم !!!!
به سمتم بر گشت لبخند بی رمقی زد و دوباره نگاهش و به پنجره دوخت موهامو از روی صورتم کنار زدم و گفتم : اون طرف چه خبره ؟؟؟
سریع به سمتم برگشت و هول هولکی گفت : هیچی ...
سری تکون دادم و لبخند مرموزی زدم بافتش و در آورد و کنار شیفته روی زمین دراز کشید و نگاهش و به سقف دوخت آروم از تخت پایین اومدم و به سمت پنجره رفتم لبخندم عمیق تر شد یحیی و پرهام تو حیاط روی تاب نشسته بودند و مشغول صحبت بودند ....
نگاهم و بین منظره پشت پنجره و صورت خجالت زده پریا چرخوندم همین حین یحیی و پرهامم بلند شدند و به سمت ساخت اومدند پرهام من و دید و در حالی که چیزی به یحیی می گفت دستی برام تکون داد من هم متقابلا دستی براش تکون دادم حین گفتن شب به خیر به پریا آباژورو خاموش کردم !!!
سر جام غلتی زدم حالا دیگه مطمئن بودم پریا هم مثل شیفته خوابیده ولی ذهنم همچنان مشغول فرنود بود یعنی باهام تماس گرفته بود ؟؟؟ برای چی باید تماس می گرفت ما تا سه روز دیگه برای هم تموم می شدیم !!! شاید باز نگران سلامتیم شده باشه ؟؟؟ زهی خیال باطل !!!!
با شام و نهارش چی کار کرده ؟؟؟؟ به خودم تشر زدم و سرم و داخل بالشت پریا که تو بغلم می فشردمش فرو کردم !!!!
صبح با صدای شیفته چشم باز کردم ...
شیفته : پاشو دختر لنگه ظهره !!!!
#ادامه_دارد ...