-اون شب رو یادته؟! یادته چقدر دعوا کردیم؟! بعد از خونه بیرون زدی و انقدر ازم عصبی بودی که نفهمیدی ماشین داره با سرعت سمتت میاد و تصادف کردی.
جونگکوک خندید و سرش رو تکون داد.
-البته، یادم میاد..
پسر کوچکتر نگاهش رو از آسمونِ بی ستاره و دلگیر گرفت و به چشمای دلتنگِ تهیونگ داد.
-این اتفاقات مال گذشتهست ته، بهشون فکر نکن. تو الان باید قرصات و بخوری هوم؟!
تهیونگ لبخند زد، لبخندش ناگهانی و کوتاه بود..مثل صدای رعد و برق تو یه آسمونِ بی ابر..
لبخندی که پایانش شروعِ یک بغضِ آمیخته با ترس بود.
-ن..نمیخوام، اگه اون قرصا رو بخورم میری کوک، ناپدید میشی. مثل اون شب ترکم میکنی میری..میری..
جونگکوک خندید و سرش رو تکون داد.
-البته، یادم میاد..
پسر کوچکتر نگاهش رو از آسمونِ بی ستاره و دلگیر گرفت و به چشمای دلتنگِ تهیونگ داد.
-این اتفاقات مال گذشتهست ته، بهشون فکر نکن. تو الان باید قرصات و بخوری هوم؟!
تهیونگ لبخند زد، لبخندش ناگهانی و کوتاه بود..مثل صدای رعد و برق تو یه آسمونِ بی ابر..
لبخندی که پایانش شروعِ یک بغضِ آمیخته با ترس بود.
-ن..نمیخوام، اگه اون قرصا رو بخورم میری کوک، ناپدید میشی. مثل اون شب ترکم میکنی میری..میری..