با دو از در دانشکده زدم بیرون و محیا رو همونجا پشت سرم جا گذاشتم.
باید هر چه زود تر به استاد تهرانی می رسیدم تا ازش جزوه ها مو بگیرم.
لعنتی نمیدونستم چرا همیشه ماشینش رو پشت ساختمون دانشگاه پارک می کرد، خب مگه همون جایگاه اساتید چش می شد!
همین طور که داشتم می دویدمـ یه چاه فاضلاب ترکیده وسط راهم بود که پام رو لجن کنارش سُر خورد و هوری افتادم روی کثافت های اطرافش که از اون طرف خیابان یه پسری پقی زد زیر خنده : میگن خشکلا دست و پا چلفتی انا!
خفه شویی نثارش کردم و از جام بلند شدم، لعنت به این شانس...اخ استاد تهرانی ننت واست بگرید...با پای لنگون چند قدم جلو تر رفتم که استادو دیدم با یه خانمه ای : گفتم برو از اینجا نرگس، مگه نگفتم دیگه نمی خوام ببینمت.
دختر با گریه و زاری گفت : سیاوش تو رو خدا به حرفم گوش کن، من دوست دارم.
- منم بهت گفتم، کس دیگه ای رو دوس دارم.
سر شو با عصبانیت چرخوند که چشمش به من افتاد، یه هو چشاش برق زد و به سمتم اومد.
بازوی منو که هنوز گیج سر جام ایستاده بودم گرفت و گفت : ببین اینم دوست دخترمه که گفته بودم.
چشمام از تعجب گرد شد.
زنه لب زد : نه باور ندارم داری دروغ میگی.
خواستم چیری بگم استاد گفت : میخوای بهت ثابت کنم؟
یهو سرشو به سمت من چرخوند و چونه امو گرفت و لباشو رو لبام گذاشت که قلبم از حرکت ایستاد❌❌❌❌💦💦💦👇🏻👇🏻واسه خوندن ادامه اش جووین بده❌❌❌
https://t.me/joinchat/AAAAAERIq4_FWiT9eEL7Lw