★ من و شعر عاصی
هفته گذشته، داشتم سرودههای شاعر "کاکه و عیار" را در دفتر بزرگاش، " کُلیات اشعار قهار عاصی" که با مقدمه "نیلاب رحیمی" نوشته شده بود میخواندم. در میان جلدپوشهای کتاباش که ۹ دفتر شعری از "مقامه گل سوری" شروع تا " از آتش ابریشم" و "اشعار چاپ نشده"اش قرار گرفته بود، حسی داشتم "از یک طلوعِ امید تا یک غروب شکست؛ اما بازهم در آتش آرزو و امید میسوزم تا شور و هیجان زندگی و...". شاعری که هفت دهه پیش (سال ۳۵)، سپیدهدم صبح زندگیش را در درّهی بزرگ هندوکش آغاز کرد و چون خورشید، تا دهه هشتاد (سال ۷۳) در آسمان ادب کشورهای حوزه پارسیبان، منطقه و... درخشید. او جسماش رفت اما روحش که همانا شعر اوست تا رستاخیز، خواهد ماند. شاعریست که سنگ را میسراید، از زبان بید و پرندگان سخن میگوید، عشق را روحش میخواند، جوانان رشید وطن را حماسه سرود میکند و در کُل خراسان (افغانستان-) را "جزیره خون" خود میداند. سخن بزرگی گفته بود استاد واصف باختری: "قاتلان او لابد از منطق بهره جسته اند که در باب روشنفکران کشور خود گفته بود: یا میخریم ساکنشان میسازیم و یا میکشیم و ساکنشان میسازیم... اقبالاش را همه میستایند، زبان شعراش را همه میدانند اما من در چند مصرع شعراش فرورفتم_فهمیدم شاعر معجزه آساییاست، در فهم من نمیگنجد، جایش خالیاست و پرورش روح خود را در شعر او حس میکنم. گرچند، من مثال دیگران به مفهوم واقعی سرودههای سپید، نیمایی و... نمیرسم اما حصهی خود را داشتم و از بعضی سوژههای شعراش همانند: "جوانمرگی لبخند" میدانستم که چهمیگوید؟ و از زبان لبخند چه میخواند؟ و ویژهگی دیگری که شعرهایش برای من داشت، حفظ چندها تک_بیت مهم از میان غزل و سرودههایش بود که بدون تکرار دوباره و ناخودآگاه، جاری به زبانم است مانند یکی و... ازین شعرها:
*
نشکند دست قفس باف که از حسن نظر
راه پرواز اگر بست، ره ناله نبست
*
اوّلین نام که در زندهگی آموختهام
آخرین گفتنیام روزِ شمار آزادی
*
های پیغمبر! های پیغمبر!
فرقه بازیها گشته اسلامت
جز دکانداری نیست با نامت
میرود برباد گنج انعامت
از تو جز حرفی نیست بر منبر
*
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری!
زباناش را دوست دارد و بزرگترین شعر را در حوزه هستی و ارزش پارسی میسراید:
گل نیست، ماه نیست، دل ماست پارسی
غوغای کوه، ترنم دریاست پارسی
_____
*
سر تا به پا تغزل شیواست نازنین
آوازخوان ساز غم ماست نازنین
گویی خدا به خاطر باغش سروده است
مجموعهٔ ترنم دریاست نازنین
رمزی است ناتمام و خیالی است پایدار
شهکار دست عالم بالاست نازنین
بسیار در تلألو و بسیار تابناک
بسیار آفتابی و زیباست نازنین
آیینهٔ جمال و جوانیّ و وسوسه است
تصویر آرزوی دل ماست نازنین
*
عشق چیست؟
دهقان پیر! عشق چیست؟
عشق؟
رودباریست که آغازش را ابرهای بلند میدانند
و انجامش را
شاخساران بلند در میان مزرعهام برگ میبردارد.
بتهکن! عشق چیست؟
عشق؟
یک دهکده است!
کز سر کوی بلند میتوانش به تماشا بنشست
و از آنجا به هوای یک کس سرود آغازید.
آسیابان! عشق چیست؟
عشق؟
یک پلیست از کمان رستم بر فراز رودی
که همه روزه از آن جانب رود
دختری میآید و میرقصد و سرچرخی را
از سرمام میکاهد.
مسافر! عشق چیست؟
عشق؟
یک سوار است آشنا با منزل؛
وقتی پرسان بکنیاش که چه حد فاصله مانده است؟
خندهاش میگیرد!
خوشهچین! عشق چیست؟
عشق؟
فصلیست که از مزرعهها میگذرد،
دانههای خوش گندم را به کبوترهای دشتی
تعارف میکند
و کوچک ترین خوشه را به من مینهد.
معدنچی! عشق چیست؟
عشق؟
یک وسوسه است
در فرو رفتن تا عمق کوهی
و چراغی را آنجا افروختن است.
دختر! عشق چیست؟
عشق؟
آرامش و خاموشی چشم مردیست
وقتی از دوست داشتن میلرزد
و سرا پا سخن است وقتی از گرمی دیدار
بیهوده سخن میگوید.
نه!
عشق، خشمیست به هنگامی که مردی میآشوبد
نه!
نه!!!
عشق، احساس لطیفیست به چشمانی شوخ
نه! عشق احمقیهای بلند ایمانیست
نه!
عشق چیز دگر است
به دلم میگذرد به زبانم نه مگر.
قراول! عشق چیست؟
عشق؟
بازار سر افرازا نیست از جسارت، از خشم
علم سبز، بر افراخته ایست
بر فراز گوری از شهیدی، گمنام
و هم عشق چیزی از جنس گل سوری
و باغ ناجوست، چیزی از زمزمهٔ تلخ اسیر زنگیست
چیزی از آزادیست
نقاش! عشق چیست؟
عشق؟
یک پیکر موزون، سراپا رنگست
رنگ سبز، رنگ آبی و کبود
رنگ نیلوفری و نارنجی
خوابیست که به هیچ عبارت در نمیآید
و دیوانه نمودست مرا
گیتار نواز! عشق چیست؟
عشق؟
آه،
بهتر آنست که پرسان نکنی!
آه از این دختر شوخ،
آه از این نغمه ی کوتاه و بنفش
تار تارم کرده است
عشق؟ بلبلیست، بر سر هر سنگی، هر شاخی که نشست
چیز نو میخواند، پر و پا تار و ترنگست
همه میلودیست
دست آموز نمیگردد
و پیرم کرده است
هفته گذشته، داشتم سرودههای شاعر "کاکه و عیار" را در دفتر بزرگاش، " کُلیات اشعار قهار عاصی" که با مقدمه "نیلاب رحیمی" نوشته شده بود میخواندم. در میان جلدپوشهای کتاباش که ۹ دفتر شعری از "مقامه گل سوری" شروع تا " از آتش ابریشم" و "اشعار چاپ نشده"اش قرار گرفته بود، حسی داشتم "از یک طلوعِ امید تا یک غروب شکست؛ اما بازهم در آتش آرزو و امید میسوزم تا شور و هیجان زندگی و...". شاعری که هفت دهه پیش (سال ۳۵)، سپیدهدم صبح زندگیش را در درّهی بزرگ هندوکش آغاز کرد و چون خورشید، تا دهه هشتاد (سال ۷۳) در آسمان ادب کشورهای حوزه پارسیبان، منطقه و... درخشید. او جسماش رفت اما روحش که همانا شعر اوست تا رستاخیز، خواهد ماند. شاعریست که سنگ را میسراید، از زبان بید و پرندگان سخن میگوید، عشق را روحش میخواند، جوانان رشید وطن را حماسه سرود میکند و در کُل خراسان (افغانستان-) را "جزیره خون" خود میداند. سخن بزرگی گفته بود استاد واصف باختری: "قاتلان او لابد از منطق بهره جسته اند که در باب روشنفکران کشور خود گفته بود: یا میخریم ساکنشان میسازیم و یا میکشیم و ساکنشان میسازیم... اقبالاش را همه میستایند، زبان شعراش را همه میدانند اما من در چند مصرع شعراش فرورفتم_فهمیدم شاعر معجزه آساییاست، در فهم من نمیگنجد، جایش خالیاست و پرورش روح خود را در شعر او حس میکنم. گرچند، من مثال دیگران به مفهوم واقعی سرودههای سپید، نیمایی و... نمیرسم اما حصهی خود را داشتم و از بعضی سوژههای شعراش همانند: "جوانمرگی لبخند" میدانستم که چهمیگوید؟ و از زبان لبخند چه میخواند؟ و ویژهگی دیگری که شعرهایش برای من داشت، حفظ چندها تک_بیت مهم از میان غزل و سرودههایش بود که بدون تکرار دوباره و ناخودآگاه، جاری به زبانم است مانند یکی و... ازین شعرها:
*
نشکند دست قفس باف که از حسن نظر
راه پرواز اگر بست، ره ناله نبست
*
اوّلین نام که در زندهگی آموختهام
آخرین گفتنیام روزِ شمار آزادی
*
های پیغمبر! های پیغمبر!
فرقه بازیها گشته اسلامت
جز دکانداری نیست با نامت
میرود برباد گنج انعامت
از تو جز حرفی نیست بر منبر
*
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری!
زباناش را دوست دارد و بزرگترین شعر را در حوزه هستی و ارزش پارسی میسراید:
گل نیست، ماه نیست، دل ماست پارسی
غوغای کوه، ترنم دریاست پارسی
_____
*
سر تا به پا تغزل شیواست نازنین
آوازخوان ساز غم ماست نازنین
گویی خدا به خاطر باغش سروده است
مجموعهٔ ترنم دریاست نازنین
رمزی است ناتمام و خیالی است پایدار
شهکار دست عالم بالاست نازنین
بسیار در تلألو و بسیار تابناک
بسیار آفتابی و زیباست نازنین
آیینهٔ جمال و جوانیّ و وسوسه است
تصویر آرزوی دل ماست نازنین
*
عشق چیست؟
دهقان پیر! عشق چیست؟
عشق؟
رودباریست که آغازش را ابرهای بلند میدانند
و انجامش را
شاخساران بلند در میان مزرعهام برگ میبردارد.
بتهکن! عشق چیست؟
عشق؟
یک دهکده است!
کز سر کوی بلند میتوانش به تماشا بنشست
و از آنجا به هوای یک کس سرود آغازید.
آسیابان! عشق چیست؟
عشق؟
یک پلیست از کمان رستم بر فراز رودی
که همه روزه از آن جانب رود
دختری میآید و میرقصد و سرچرخی را
از سرمام میکاهد.
مسافر! عشق چیست؟
عشق؟
یک سوار است آشنا با منزل؛
وقتی پرسان بکنیاش که چه حد فاصله مانده است؟
خندهاش میگیرد!
خوشهچین! عشق چیست؟
عشق؟
فصلیست که از مزرعهها میگذرد،
دانههای خوش گندم را به کبوترهای دشتی
تعارف میکند
و کوچک ترین خوشه را به من مینهد.
معدنچی! عشق چیست؟
عشق؟
یک وسوسه است
در فرو رفتن تا عمق کوهی
و چراغی را آنجا افروختن است.
دختر! عشق چیست؟
عشق؟
آرامش و خاموشی چشم مردیست
وقتی از دوست داشتن میلرزد
و سرا پا سخن است وقتی از گرمی دیدار
بیهوده سخن میگوید.
نه!
عشق، خشمیست به هنگامی که مردی میآشوبد
نه!
نه!!!
عشق، احساس لطیفیست به چشمانی شوخ
نه! عشق احمقیهای بلند ایمانیست
نه!
عشق چیز دگر است
به دلم میگذرد به زبانم نه مگر.
قراول! عشق چیست؟
عشق؟
بازار سر افرازا نیست از جسارت، از خشم
علم سبز، بر افراخته ایست
بر فراز گوری از شهیدی، گمنام
و هم عشق چیزی از جنس گل سوری
و باغ ناجوست، چیزی از زمزمهٔ تلخ اسیر زنگیست
چیزی از آزادیست
نقاش! عشق چیست؟
عشق؟
یک پیکر موزون، سراپا رنگست
رنگ سبز، رنگ آبی و کبود
رنگ نیلوفری و نارنجی
خوابیست که به هیچ عبارت در نمیآید
و دیوانه نمودست مرا
گیتار نواز! عشق چیست؟
عشق؟
آه،
بهتر آنست که پرسان نکنی!
آه از این دختر شوخ،
آه از این نغمه ی کوتاه و بنفش
تار تارم کرده است
عشق؟ بلبلیست، بر سر هر سنگی، هر شاخی که نشست
چیز نو میخواند، پر و پا تار و ترنگست
همه میلودیست
دست آموز نمیگردد
و پیرم کرده است