( پرانتز )


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


عشقی‌ست،
که زنده‌ام نگه می‌دارد
دردی‌ست،
که از طاقت من بیشتر است.
-سیدمهدی‌موسوی
می‌شنوم.💕
«ممنون که برای تبلیغ و اینا پیام نمی‌دید.»
@Samtalksbot
----
@vagina_wrote

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


- هوشنگ ابتهاج -


به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز اين سكوت آشناسوز. 


دلم تنگ است و چشمِ حسرتم باز
چراغی در شبِ تارم برافروز


نگاهِ بی‌قرارم بر لبِ توست 
كه می‌بخشی به شادی‌ها نويدم 


چه می خواهی ازين خاموشیِ سرد
زبان بگشا كه می لرزد اُميدم 


تو را می‌خواهم ای چشم فسون بار 
كه می سوزی نهان از ديرگاهم 


چرا پنهان كنم عشق است و پيداست 
درين آشفته اندوه نگاهم 






۲۳۲ صفحه. تموم.


خیلی از مردم، مخصوصاً این روانشناسی که اینجا دارن، مدام ازم می‌پرسن که آیا سپتامبر آینده که مدرسه شروع می‌شه خودم رو ثبت نام می‌کنم. به نظرم این یه سوال احمقانه‌س. منظورم اینه که تو چطور می‌تونی بفهمی که چه‌کار می‌خوای بکنی؟ جوابش اینه، تو نمی‌فهمی. من فکر می‌کنم بدونم، اما چطور می‌تونی بدونی؟ قسم می‌خورم که این یه سوال احمقانه‌س.


- صفحهٔ ۲۳۲ -


اگه راستش رو بخوای، خیلی احساس شادی می‌کردم. نمی‌دونم چرا.
فقط به این خاطر بود که منظره‌‌ی اون خیلی زیبا بود، اونطوری که می‌چرخید و می‌چرخید، تو اون کت آبیش. خدایا، کاش اونجا بودی.


- صفحهٔ ۲۳۱ -


«من فقط تو رو تماشا می‌کنم. فکر کنم بهتره فقط نگاهت کنم.»


- صفحهٔ ۲۳۰ -


راجع به تموم اون چیزا فکر کردم،
و هرچی بیشتر در موردش فکر می‌کردم، افسرده‌تر می‌شد‌م.


- صفحهٔ ۲۱۴ -


«بنابراین از گشتن منصرف می‌شن.
اونا قبل از این‌که حتی شروع کنن، منصرف می‌شن.
»


- صفحهٔ ۲۰۷ -


«کسی که سقوط می‌کنه اجازه نداره که زمین خوردن خودش رو حس کنه یا حتی بشنوه. اون فقط سقوط می‌کنه و سقوط می‌کنه.»


- صفحهٔ ۲۰۷ -


«می‌دونم. حرف زدن با من سخته. می‌فهمم.»
«احساس می‌کنم که تو در حال سقوط از یه سربالایی خیلی، خیلی بد هستی.»


- صفحهٔ ۲۰۶ -


«منظورم اینه بعضی‌وقتا نمی‌تونی کاریش کنی.»


- صفحهٔ ۲۰۴ -


*گیرنده‌ای در علفزار: ناتورِ دشت
the catheter in the rye.


«به این فکر می‌کردم که یه عالمه بچه در حال بازی تو یه علفزار و اینا هستن. هزارتا بچهٔ کوچیک، و کسی هم اون اطراف نیست. من ایستادم لبهٔ یه صخرهٔ دیوونه. اگه اونا بخوان از صخره پرت بشن باید جلوشون رو بگیرم. منظورم اینه که اگه اونا مواظب نباشن کجا می‌رن، من باید از جایی بیرون بیام و اونا رو بگیرم. این تنها کاریه که تمامِ روز انجام می‌دم. من فقط گیرنده‌ای در علفزار هستم. می‌دونم که این دیوونگیه اما این تنها چیزیه که دلم می‌خواد باشم.»


- صفحهٔ ۱۹۱ -

20 last posts shown.

547

subscribers
Channel statistics