بی توجه به اطرافیان به وارد خانه اش میشود.
به آنها چه ربطی دارد که خانه اش وسیله ای ندارد و رنگش سیاه است؟
مگر او با آنها زندگی میکند؟
کلافه به سگش که روی زمین نشسته و به او خیره است نگاه میکند
_تو هم فکر میکنی من روانیم؟
تو هم فکر میکنی بی احساسم؟
سگ پوزه اش را روی زمین میکشد.
تلخندی میزند و به سمت اتاقش میرود؛هیچکس او را نمیشناخت حتی خودش!
او خودش نبود
یعنی خود واقعیش نبود
آنها اورا مجبور به این کار میکردند
حق داشت
اگر اینگونه نبود نمیتوانست به جایی برسد
آره هرکس این داستان را میشنید شاید حق را به او میداد اگر نمیداد هم خوب مهم نبود او همین شکلی بود.
سرد،کشنده،بی احساس و تاریک
مادرش به او گفته بود مثل ماه است گفته بود که لکه های سیاه رو پاک کن و به روشنایی فکر کن ولی او سیاهی را انتخاب کرده بود پس کسی نباید او را قضاوت میکرد.
_ℬℛ𝒜ℐ𝒩𝒟ℰ𝒜𝒟
به آنها چه ربطی دارد که خانه اش وسیله ای ندارد و رنگش سیاه است؟
مگر او با آنها زندگی میکند؟
کلافه به سگش که روی زمین نشسته و به او خیره است نگاه میکند
_تو هم فکر میکنی من روانیم؟
تو هم فکر میکنی بی احساسم؟
سگ پوزه اش را روی زمین میکشد.
تلخندی میزند و به سمت اتاقش میرود؛هیچکس او را نمیشناخت حتی خودش!
او خودش نبود
یعنی خود واقعیش نبود
آنها اورا مجبور به این کار میکردند
حق داشت
اگر اینگونه نبود نمیتوانست به جایی برسد
آره هرکس این داستان را میشنید شاید حق را به او میداد اگر نمیداد هم خوب مهم نبود او همین شکلی بود.
سرد،کشنده،بی احساس و تاریک
مادرش به او گفته بود مثل ماه است گفته بود که لکه های سیاه رو پاک کن و به روشنایی فکر کن ولی او سیاهی را انتخاب کرده بود پس کسی نباید او را قضاوت میکرد.
_ℬℛ𝒜ℐ𝒩𝒟ℰ𝒜𝒟