#۷۲
در زمانی که دلیا داستان را به دقت شرح می داد من در افکارم غرق شده بودم.
جکسون هروئواکس بی شک یک تاجر باهوش بود. این قضیه توجه ها را به جانورنماها جلب می کرد و پتانسیل آشکار کردن آنها را داشت.
مردم مخفی رهبری را که توانایی مدیریت یک مشکل با ظرافت بیشتری را ندارد انتخاب نخواهند کرد.
در واقع زمانی که السید و رندل بحث بازسازی خونه من را به جای من باهم انجام می دادند یک بی دقتی در خانواده هروئواکس رخ داده بود.
اخم کرده بودم و فکر میکردم ممکنه پاتریک فرنان به اندازه ی کافی باهوش و دیوانه باشد تا همه چیز را درست کند؟
( رشوه دادن به کانی برای دزدیدن کاغذهای خصوصی جکسون ، مطمئن شدن از اینکه او گیر می افتد با علم به اینکه جکسون ممکن است عکس العمل تندی داشته باشد )
پاتریک فرنان ممکن است باهوشتر از آن باشد که به نظر می آید و جکسون احمق تر ازآنچه به او می خورد.
تلاش کردم این حدس های مزاحم را دور بریزم السید یک کلمه هم درباره ی بازداشت کانی به من نگفت که به این معناست که از نظر او این ماجرا ربطی به من ندارد.
باشه شاید او فکر می کرد من به اندازه ی کافی مسائل نگران کننده دارم و درست فکر می کرد .من ذهنم را به لحظه برگرداندم و از دلیا پرسیدم:
- اگه ما از اینجا بریم اون ها اصلا متوجه می شن؟
او به راحتی جواب داد:
- اوه البته . ممکنه برای رندل یک دیقه طول بکشه اما اون اطرافش رو برای پیدا کردن من نگاه می کنه و اگه پیدام نکنه دیوونه می شه.
این جا زنی داریم که ارزش خودش را می داند.
آهی کشیدم و به رانندگی تا یک جای دور با ماشین قرضیم فکر کردم. السید نگاهی به صورتم انداخت و مکالمه اش با پیمانکارم را قطع کرد و با حالتی گناهکارانه گفت:
- متاسفم. بر حسب عادت بود !
رندل کمی سریعتر از زمانی که از من دور می شد به سمت من برگشت و عذرخواهانه گفت:
- متاسفم .درباره ی کار و کاسبی اختلاط می کردیم .چی تو فکرت داری سوکی؟
- من آشپزخونه ای به ابعاد همون قبلی میخوام.
وقتی برآورد هزینه ها را دیدم نظرم درباره ی اتاقی بزرگتر عوض شد ادامه دادم:
- اما حیاط خلوت جدیدی به پهنای آشپزخونه می خوام.
رندل لیستی درست می کرد ومن آنچه می خواستم را برایش شرح می دادم.
- می خوای سینک ها را در جای قبلیشون بزاریم؟ همه وسایل سرجای قبلی باشن؟
بعد از کمی بحث کردن ، من هر چیزی را که می خواستم شرح دادم و رندل گفت که وقتی زمان دور ریختن کابینت ها ، سینک ها و بقیه وسایل آسیب دیده برسه به من زنگ خواهد زد.
گفتم:
- امیدوارم بتونی در نشیمن به آشپزخونه رو امروز یا فردا تعمیر کنی.
دلم می خواد بتونم خونه رو قفل کنم.
رندل چند لحظه عقب ماشینش رو گشت و با یک دستگیره و قفل بسته بندی شده به سمت ما آمد و در حالی که همچنان حالت عذرخواهی داشت گفت:
- این نمیتونه کسی رو که برای داخل شدن مصممه بیرون نگه داره اما بهتر از هیچیه.
درعرض پنجاه دقیقه آن ها را نصب کرد و من توانستم قسمت سالم و سوخته خانه را از هم جدا کنم. با این که می دانستم این قفل ارزش زیادی ندارد احساس خیلی بهتری داشتم.
البته نیاز داشتم که مهره ی مرده ای داخل در بزارم. اگه خودم اینکار را انجام می دادم بهتر بود اما فکر کردم شاید نیازمند برش قسمتی از قاب در باشد و من هرگز نجار نبوده ام.
مسلما می توانستم فردی با مسئولیت را برای اینکارپیدا کنم
رندل و دلیا به من اطمینان دادند که من نفر بعدی در لیست آن ها هستم سپس آنجا را ترک کردند و تری کارش را از سر گرفت.
السید با کمی بد خلقی گفت:
- تو هرگز تنها نیستی.
من او را به سمت صندلی های آلومینیومی زیر درخت راهنمایی کردم.
- درباره ی چی می خوای صحبت کنی؟ تری نمی تونه صدامون رو بشنوه.
در زمانی که دلیا داستان را به دقت شرح می داد من در افکارم غرق شده بودم.
جکسون هروئواکس بی شک یک تاجر باهوش بود. این قضیه توجه ها را به جانورنماها جلب می کرد و پتانسیل آشکار کردن آنها را داشت.
مردم مخفی رهبری را که توانایی مدیریت یک مشکل با ظرافت بیشتری را ندارد انتخاب نخواهند کرد.
در واقع زمانی که السید و رندل بحث بازسازی خونه من را به جای من باهم انجام می دادند یک بی دقتی در خانواده هروئواکس رخ داده بود.
اخم کرده بودم و فکر میکردم ممکنه پاتریک فرنان به اندازه ی کافی باهوش و دیوانه باشد تا همه چیز را درست کند؟
( رشوه دادن به کانی برای دزدیدن کاغذهای خصوصی جکسون ، مطمئن شدن از اینکه او گیر می افتد با علم به اینکه جکسون ممکن است عکس العمل تندی داشته باشد )
پاتریک فرنان ممکن است باهوشتر از آن باشد که به نظر می آید و جکسون احمق تر ازآنچه به او می خورد.
تلاش کردم این حدس های مزاحم را دور بریزم السید یک کلمه هم درباره ی بازداشت کانی به من نگفت که به این معناست که از نظر او این ماجرا ربطی به من ندارد.
باشه شاید او فکر می کرد من به اندازه ی کافی مسائل نگران کننده دارم و درست فکر می کرد .من ذهنم را به لحظه برگرداندم و از دلیا پرسیدم:
- اگه ما از اینجا بریم اون ها اصلا متوجه می شن؟
او به راحتی جواب داد:
- اوه البته . ممکنه برای رندل یک دیقه طول بکشه اما اون اطرافش رو برای پیدا کردن من نگاه می کنه و اگه پیدام نکنه دیوونه می شه.
این جا زنی داریم که ارزش خودش را می داند.
آهی کشیدم و به رانندگی تا یک جای دور با ماشین قرضیم فکر کردم. السید نگاهی به صورتم انداخت و مکالمه اش با پیمانکارم را قطع کرد و با حالتی گناهکارانه گفت:
- متاسفم. بر حسب عادت بود !
رندل کمی سریعتر از زمانی که از من دور می شد به سمت من برگشت و عذرخواهانه گفت:
- متاسفم .درباره ی کار و کاسبی اختلاط می کردیم .چی تو فکرت داری سوکی؟
- من آشپزخونه ای به ابعاد همون قبلی میخوام.
وقتی برآورد هزینه ها را دیدم نظرم درباره ی اتاقی بزرگتر عوض شد ادامه دادم:
- اما حیاط خلوت جدیدی به پهنای آشپزخونه می خوام.
رندل لیستی درست می کرد ومن آنچه می خواستم را برایش شرح می دادم.
- می خوای سینک ها را در جای قبلیشون بزاریم؟ همه وسایل سرجای قبلی باشن؟
بعد از کمی بحث کردن ، من هر چیزی را که می خواستم شرح دادم و رندل گفت که وقتی زمان دور ریختن کابینت ها ، سینک ها و بقیه وسایل آسیب دیده برسه به من زنگ خواهد زد.
گفتم:
- امیدوارم بتونی در نشیمن به آشپزخونه رو امروز یا فردا تعمیر کنی.
دلم می خواد بتونم خونه رو قفل کنم.
رندل چند لحظه عقب ماشینش رو گشت و با یک دستگیره و قفل بسته بندی شده به سمت ما آمد و در حالی که همچنان حالت عذرخواهی داشت گفت:
- این نمیتونه کسی رو که برای داخل شدن مصممه بیرون نگه داره اما بهتر از هیچیه.
درعرض پنجاه دقیقه آن ها را نصب کرد و من توانستم قسمت سالم و سوخته خانه را از هم جدا کنم. با این که می دانستم این قفل ارزش زیادی ندارد احساس خیلی بهتری داشتم.
البته نیاز داشتم که مهره ی مرده ای داخل در بزارم. اگه خودم اینکار را انجام می دادم بهتر بود اما فکر کردم شاید نیازمند برش قسمتی از قاب در باشد و من هرگز نجار نبوده ام.
مسلما می توانستم فردی با مسئولیت را برای اینکارپیدا کنم
رندل و دلیا به من اطمینان دادند که من نفر بعدی در لیست آن ها هستم سپس آنجا را ترک کردند و تری کارش را از سر گرفت.
السید با کمی بد خلقی گفت:
- تو هرگز تنها نیستی.
من او را به سمت صندلی های آلومینیومی زیر درخت راهنمایی کردم.
- درباره ی چی می خوای صحبت کنی؟ تری نمی تونه صدامون رو بشنوه.