وابِل


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


چرک نویس هایِ کسی که شیفته‌ی خواندن و درگیرِ نوشتن است.
ادبیات خوانده و می‌خوانم.
من اینجام
@H_akhlaghi313

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


20241115-050921-369438_PDF_483758_241115_170742.pdf
1.7Mb
سیاووش، از اسطوره تا واقعیت

سید عطاءالدین مهاجرانی
| به انضمام نسخه‌بدل مهرداد بهار |


من
دلتنگِ کتاب‌ها میشم...


از خویش می‌رویم و تو را یاد می‌كنیم...

🌿 صائب تبریزی


دوستان خوبم
بقیه وظیفه ندارن پیام‌های ما رو در لحظه سین بزنن و جواب بدن.
وظیفه ندارن ما که زنگ می‌زنیم شیرجه برن رو گوشی و جواب بدن.
وظیفه ندارن حواس‌شون باشه ما کی و کجا چی ازشون خواستیم...
لطفاً بیاید این انتظارات رو از بقیه نداشته باشیم...
بقیه آدمِ ما نیستن! 😊


فَذلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ
او همان كسی است كه يتيم را با خشونت می‌راند...
| سوره ماعون آیه ۲ |

هرکس پدر نداشت او را می‌زنند...
فرقی نمی‌کند فاطمه باشد یا رقیه؛
این رسمِ یتیم‌نوازیِ این جماعت است.

#هرکس‌پدر‌نداشت...


عطرِ نمازت دائماً اینجاست، باور کن
میری ولی دلشوره‌ات پیداست، باور کن

مادر بلند نوحه بخوان دل‌ها که آماده‌ست
چشمانِ ما بی‌نوحه هم دریاست باور کن

زینب سکوت، زینب نگاه، زینب سراسیمه
زینب دلش امشب هم عاشوراست، باورکن

وقتی خجالت می‌کشی شرمنده‌تر میشیم
عطرِ تنت هرلحظه پابرجاست باورکن

بوی بهشت می‌دهی، تا عشق راهی نیست
حیدر بدونِ فاطمه تنهاست، باورکن...

#وابل‌سرا


چرا چادرت را رفو میکنی؟
چرا استخوان در گلو میکنی؟
چرا مرگ را آرزو میکنی؟ ...

#مادر


مامانه به پسرش گفت :
_ بسه...انقدر دویدی بوی عرق گرفتی.

پسره میگه :
_ نه مامان این بویِ عرق نیست که؛
بویِ خوش‌گذشتنه...


زیرِ پوستِ خوشبخت‌ها

برای مراسمِ تشییع و هفتم‌ش نرسیده‌بودم بروم. نه که نخواهم. اتفاقاً دلم میخواست در سخت‌ترین لحظات کنارش باشم امّا نشده بود.
یک روسریِ فیروزه‌ای خریدم و رفتم برای عرض تسلیت؛ برایِ جبرانِ مراسم‌هایی که نبودم. منتظر بودم اشک‌هایش گسیل کند تا مرزِ تمامِ غصه‌ها؛
منتظر بودم نگاهم که می‌کند غمِ عالم در چشم‌هایش آوار شده باشد اما نبود. چشم‌هایش شبیهِ همیشه، خاکستری و سرد و بی‌تفاوت و معمولی به من که در چارچوبِ در ایستاده بودم نگاه می‌کرد. نگاهش یخ بود. شبیهِ سنگِ مزارِ همسرش...
دستش را که گرفتم گره دلش باز شد انگاری؛ به سیاهیِ خرماها نگاه می‌کرد و می‌گفت... بند سال‌هایی را باز می‌کرد که هیچکس از آن خبر نداشت. می‌گفت :
_ فقط عادت کرده بودم. عادت کرده بودم بیاید وسیله‌هاش را بندازد گوشه خانه و بگوید شام چیست. عادت بود فقط. مثلِ تیک‌تاکِ ساعت که عادت می‌کنی بشنوی‌اش، یا مثلِ صدایِ خش‌دارِ نون‌خشکی سرِ صلاتِ ظهر؛ ناراحتی‌ هم برای ترک عادت است که موجب مرض می‌شود.
دست‌هایش را گره کرده بود به بندِ روسری‌اش؛ حرف‌هایش تصویر داشت. تصویرِ خرابه‌ای کور و دور و متروک که هیچکس در این ده سال از زندگی‌اش ندیده بود. هیچکس ندیده بود درونِ این قصرِ رویاییِ ولنجک که برایش ساخته بودند چه پوشال‌هایِ پوسیده‌ای پنهان بود.
_ من براش زنِ بدی نبودم. اگر به زندگیِ زناشوییه، ده بار گفتم دوستت دارم و اون یکبار هم نگفت. من ده‌بار هدیه خریدم و اون یکبار هم نخرید. من ده‌بار بوسیدمش و اون...
نمی‌دانستم در این لحظات چه باید گفت. غافلگیر نشده بودم اما جوری نگاه کردم که ترجیح داد حرفش را قطع کند. به جزئیاتِ صورتش دقت کردم. نمی‌شناختمش. زیرِ این حجم از پول و ثروت و جایگاه اجتماعی، مگر میشود انقدر بیمار بود؟ مگر پول خوشبختی نمی‌آورد؟ به چهره‌اش که نمی‌خورد.. پوستِ زندگی‌اش کنده شده بود و زیرِ آن پلنگی مریض و زخمی و بدحال نیاز به تیمار داشت. تیمارش هرچه بود نمیدانم، اما عرض تسلیت و همدردی نبود‌.
موازایِ نگاهش به تاجِ گل‌های خجالت‌زده‌ جلوی در می‌خورد. تاج‌گل‌هایی که آمده بودند چه کنند؟ چه بگویند؟ برچسب‌هایشان زخم داشت... از طرفِ فلانی، فلانی، فلانی،...
فلانی‌هایی که زیرِ پوستِ برّاقِ زندگیِ آقای دکتر مرحوم را ندیده‌بودند و فکر می‌کردند همسرش حالا که نیست چقدر عزادار است!
بهار عزادار بود؟
صورتش را از تاج‌گل‌ها برگرداند.
_ این زندگی برایِ من یه جاده یک طرفه بود.
کاش با خودش، همه چیزش رو می‌برد... ثروتش، اموالش، خونه‌ش، مطبش، و تمامِ محبّت‌هایی که نکرده...تمامِ عشقی که وجود نداشت...کاش میشد همه رو خاک کرد.

خانه‌شان وسط کوچه بود اما در را که پشتِ سرم بست انگار تا سرِ کوچه بیست‌هزار کیلومتر راه بود. تهِ راه را نمی‌دیدم. بلندیِ ماشین‌ها و ساختمان‌ها جلوی دید چنارهای تازه را گرفته بود. کوچه بن‌بست بود انگار؛ یک‌طرفه بود. راست می‌گفت.
کوچه‌های یک‌طرفه را هیچ‌جوره نمی‌توان قشنگ کرد...

#جاده‌های‌یک‌طرفه


بله...
قَسی‌ُالقلب بودن، افتخار نیست...




@H_akhlaghi313
برام، روضه بفرستید ...


با مدینه تو بی‌حساب شدی
خانه به خانه‌اش جواب شدی...

#روضه‌های‌ناگهان


از حیثِ گردن!
و چمباتمه!


جَست دلم که «من دَوَم»، گفت خرد که «من رَوَم»
کرد اشارت از کرم، گفت «بلىٰ کِلاکُما»¹

#مولانا


¹_ بلی کلاکما: بله هر دوی شما. یعنی هر دوی شما بیایید.


تو می‌روی به سلامت...

دست‌ها و دهان‌هایشان بالای سرم تکان می‌خورد.
دارند بلندبلند برایِ هم رفتنِ کسی را تعریف می‌کنند. کسی انگار نامزدش را بعد از پانزده سال گذاشته و رفته فنلاند؛
زن " فنلاند " را که تلفظ می‌کند چشم‌هایش برق می‌زند. می‌گوید خوب کرد که رفت. بماند که چه؟ اینجا مگر ریخته‌‌اند برایش؟
نفر کناری هم سر تکان می‌دهد. همه موافقند که خوب کرد رفت. فنلاند شهرِ رویاهاست. و دیگری معتقد است اصلا مهم نیست کجا رفته...هرجا به جز اینجا شهرِ رویاهاست. اینجاست که مجبوری ساعت پنج صبح مترو شوی و فشارت بدهند و به همه اخم کنی. آنجا همه لبخند خواهند زد. آنجا فرهنگ دارد. توی چشمِ ما نگاه می‌کند و می‌گوید، ماییم که بی‌فرهنگیم...
زن آخرِ سر می‌گوید:
_ رفت که رفت... دیگر قرار نیست برگردد
و ایستگاهِ بعد پیاده می‌شود. صدایش اما در واگن می‌ماند و به لبه چربِ پنجره میماسد. رسوب می‌کند لایِ جدارهایِ دربِ مترو؛
_ رفت که رفت...
فکر میکنم به این جمله... رفت که رفت، فرق می‌کند با رفتن‌هایِ عادی... همه ممکن است روزی بروند. اما بعضی‌ها می‌روند که می‌روند... رفتن‌شان دائمی‌است انگار. دور شدن دارد. بارانی‌است. حسِ ترک‌شدنش عمیق‌تر است. غمناک است و غمِ رفتنِ فلانی بعد از پانزده‌سال را فقط رفت که رفت می‌توانست بیان کند. آن هم نه از دهانِ زنی در مترو، ساعت ۵ صبح میانِ هزار نفر آدم. نه... اصلِ رفت که رفت را، می‌توان از آن‌که ترک شده پرسید فقط... هیچکس نمی‌فهمد. جز او که یکی یک‌جایی برایش، رفته که رفته...

#رفتن‌های‌بی‌بازگشت
#نریم‌که‌بریم
#مترو‌نوشت


《فَاَینَما تُوَّلوا فَثَمَّ وَجهُ الله》
" بقره / آیه ۱۱۵ "

فاطمه جان
و علی بعد از تو به هرکجا نظر می‌‌انداخت نشانه هایِ تو بود...
سمتی حسینت
سمتی‌ حسنت
سمتی زینبت
و سمتی خونِ محسنت
تو بگو...
علی در این خانه بعد از تو
به کجا نگاه کند که تو نباشی؟!

#آیه_نوشت


اگر سخنِ میان من و تو پایان یافت
و راه‌هایِ وصال قطع شدند
و جدا و غریبه شدیم،
بیا و
از نو با من آشنا شو...


_کُنج و تُرُنج_.pdf.pdf
408.6Kb
🔹محلِ بحثِ تلفّظ و معنایِ گنج و ترنج در بیت:
"اگر تندبادی برآید زِ کنج
به خاک افگند نارسیده ترنج"

نویسنده : منوچهر امیری
نسخه بدلِ حسین لسان

🆔 https://t.me/vabel9


وقتی عاشق می‌شوی با مرگ، راحت نیستی
مثلِ آدم‌هایِ دیگر باطراوت نیستی

بوسه‌ها را می‌شُماری و لبت لبریز نیست.
از تمامِ عشق‌بازی ها لبالب نیستی

می‌روی یک جاده را از عرض و طول، تا انتها
جاده را دور می‌زنی، فکرِ مساحت نیستی

وقتی عاشق می‌شوی انگار دل‌نازک‌تری
با اسارت آشنایی با جراحت نیستی

وقتی عاشق می‌شوی ثانیه‌ها اجباری است
خالی و پر می‌شوی قدِ جهانت نیستی

تا تو از دیوانگی راهی نمانده، صبرکن!
صاحبِ عقل و دل و جان و زبانت نیستی...

#وابل‌سرا

🆔 https://t.me/vabel9

20 last posts shown.