-----
باد سردی از پنجره پوستم را میسوزاند ، خِرخِر تنها دوست بی زبانم مانند دارکوبی مغزم را میخراشد. نور بیشتر از هرساعتی چشمانم را هدف گرفته و من ، با ذهنی پر از خالی و دستانی خسته از حرف های تکراری فقط مینویسم.
از آنچه نمیدانم مینویسم شاید روزی پیدا شود.
درونم جایی دورتر از قلبم حسی یادآوری میکند تنهاتر از همیشه ام. آنطرف تر قلبم است. فریاد میزند این تنهایی را بشکن ، تو را پذیرفتهاند و غریبی وجود ندارد ، اما حاکم آن هم مغزم است. با کلامی قاطع میگوید که من میدانم ، میدانم کسی نیست که بحثی از پذیرش باشد.
کاش زندگی به این دور تندش کمی استراحت میداد. بی آنکه بداند به ما هم وقتی میداد تا آسمان خیال ابر های صافی از افکار داشته باشد. اگر امشب ، بر همین تخت در کنج اتاق نورانی و سردی که صدای خرخر میدهد بمیرم ، نظمی بهم نمیریزد. درست است شاید چندماهی اشکی به چشمی بیاید اما سال های بعد اسمم را که بشنوی به یاد میآوری همانیام که در آن شب سرد مرد.
تو رشد میکنی و بزرگ میشوی. به همان نقطه ای میرسی که من سال ها در تلاش بودم به نقطه ای برسم تا جایگاه تو برایم آرزو شود. قلبت بزرگتر میشود. ساکنانش بیشتر میشوند و تو ، درکنار آنها رشد میکنی. شاید حتی از رویاهایی که برایت چیده ام فراتر بروی...
میدانم. زندگی زودگذر است. نواری که زود میگذرد اما خط و خشی برجای میگذارد.
سخت است بخواهی هر دفعه به آن خطوط نگاهی کنی اما گاهی مرا به یاد بیاور. گاهی برایم احساس تاسفی داشته باش. گویی من هم تلف شدم. بگذار فکر کنند اگر بودم ، من هم رشد میکردم. فکر کنند اگر بودم میتوانستم بلندتر از همهشان بخندم.
آنها که نمیدانند ولی تو بگو اگر نمیمردم شاد میزیستم...
11 Mar
2:25
باد سردی از پنجره پوستم را میسوزاند ، خِرخِر تنها دوست بی زبانم مانند دارکوبی مغزم را میخراشد. نور بیشتر از هرساعتی چشمانم را هدف گرفته و من ، با ذهنی پر از خالی و دستانی خسته از حرف های تکراری فقط مینویسم.
از آنچه نمیدانم مینویسم شاید روزی پیدا شود.
درونم جایی دورتر از قلبم حسی یادآوری میکند تنهاتر از همیشه ام. آنطرف تر قلبم است. فریاد میزند این تنهایی را بشکن ، تو را پذیرفتهاند و غریبی وجود ندارد ، اما حاکم آن هم مغزم است. با کلامی قاطع میگوید که من میدانم ، میدانم کسی نیست که بحثی از پذیرش باشد.
کاش زندگی به این دور تندش کمی استراحت میداد. بی آنکه بداند به ما هم وقتی میداد تا آسمان خیال ابر های صافی از افکار داشته باشد. اگر امشب ، بر همین تخت در کنج اتاق نورانی و سردی که صدای خرخر میدهد بمیرم ، نظمی بهم نمیریزد. درست است شاید چندماهی اشکی به چشمی بیاید اما سال های بعد اسمم را که بشنوی به یاد میآوری همانیام که در آن شب سرد مرد.
تو رشد میکنی و بزرگ میشوی. به همان نقطه ای میرسی که من سال ها در تلاش بودم به نقطه ای برسم تا جایگاه تو برایم آرزو شود. قلبت بزرگتر میشود. ساکنانش بیشتر میشوند و تو ، درکنار آنها رشد میکنی. شاید حتی از رویاهایی که برایت چیده ام فراتر بروی...
میدانم. زندگی زودگذر است. نواری که زود میگذرد اما خط و خشی برجای میگذارد.
سخت است بخواهی هر دفعه به آن خطوط نگاهی کنی اما گاهی مرا به یاد بیاور. گاهی برایم احساس تاسفی داشته باش. گویی من هم تلف شدم. بگذار فکر کنند اگر بودم ، من هم رشد میکردم. فکر کنند اگر بودم میتوانستم بلندتر از همهشان بخندم.
آنها که نمیدانند ولی تو بگو اگر نمیمردم شاد میزیستم...
11 Mar
2:25