شامگاهان که رؤیتِ دريا
نقش در نقش مینهفت کبود
داستانی نه تازه کرد بهکار
رشتهای بست و رشتهای بگشود
رشتههای دگر بر آب ببرد.
اندر آن جايگه که فندقِ پير
سايه در سايه بر زمين گسترد
چون بمانْد آبِ جوی از رفتار
شاخهای خشک کرد و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنين در گشاد و شمع افروخت
آن نگارينِ چربدستْ استاد
گوشمالی به چنگ داد، نشست
پس چراغی نهاد بر دمِ باد
هرچه از ما به يک عتاب ببرد.
داستانی نه تازه کرد، آری
آن ز يغمایِ ما به ره شادان،
رفت و ديگر نه بر قفاش نگاه
وز خرابیِ ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد...
#نیما_یوشیج
نقش در نقش مینهفت کبود
داستانی نه تازه کرد بهکار
رشتهای بست و رشتهای بگشود
رشتههای دگر بر آب ببرد.
اندر آن جايگه که فندقِ پير
سايه در سايه بر زمين گسترد
چون بمانْد آبِ جوی از رفتار
شاخهای خشک کرد و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنين در گشاد و شمع افروخت
آن نگارينِ چربدستْ استاد
گوشمالی به چنگ داد، نشست
پس چراغی نهاد بر دمِ باد
هرچه از ما به يک عتاب ببرد.
داستانی نه تازه کرد، آری
آن ز يغمایِ ما به ره شادان،
رفت و ديگر نه بر قفاش نگاه
وز خرابیِ ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد...
#نیما_یوشیج