تابستون پارسال دوست مکاتبهای ادمین یه کانالی شده بودم.
هرشب برای همدیگه نامه مینوشتیم و میفرستادیم.
از روزمرگیامون تعریف میکردیم و گاهی به همدیگه آهنگ هدیه میدادیم.
وقتی میخواستم براش نامه بنویسم، اتفاقات روزمره که عادی شدهن، طور دیگهای به چشمم میومد، انگار که یه اتفاق خارقالعاده افتاده؛ و اونو با چنان هیجانی تعریف میکردم که انگار اولین باره برام اتفاق افتاده.
وقتی برای هم مینوشتیم، کل روز به اتفاقات روزمره اطرافم دقت میکردم تا حرف جالبی برای گفتن داشته باشم؛ و اونموقع متوجه شدم دنیا چقدر جالبه و من چقدر راحت از کنار هرچیزی رد میشم.
سرسبزی درختا، آسمون آبی، خورشید ملایم، کتاب جالبی که میخوندم، انیمه جدیدی که تموم میکردم، نسیم گرم تابستون، هوای آفتابی... همه این چیزای ساده که برام عادی بودن، یکدفعهای خیلی شگفتانگیز به نظر میومدن. به هر چیزی که اطرافم بود با دقت نگاه میکردم و میتونم بگم اونموقع بود که میتونستم زندگی و زنده بودنم رو با تمام وجود حس کنم.
وقتی براش نامه مینوشتم، زندگی خیلی جالبتر میشد.
حس جودی ابوت رو داشتم، با شوق براش مینوشتم و میفرستادم، و وقتی هم منتظر دریافت نامه اون بودم، احساس سوفی رو داشتم، میدونی چی میگم؟
اما بعد یه مدت، یه وقفه طولانی بین نامهها افتاد؛ ولی خب در آیندهای نزدیک، همه چی مثل اول میشه، نمیشه..؟
هرشب برای همدیگه نامه مینوشتیم و میفرستادیم.
از روزمرگیامون تعریف میکردیم و گاهی به همدیگه آهنگ هدیه میدادیم.
وقتی میخواستم براش نامه بنویسم، اتفاقات روزمره که عادی شدهن، طور دیگهای به چشمم میومد، انگار که یه اتفاق خارقالعاده افتاده؛ و اونو با چنان هیجانی تعریف میکردم که انگار اولین باره برام اتفاق افتاده.
وقتی برای هم مینوشتیم، کل روز به اتفاقات روزمره اطرافم دقت میکردم تا حرف جالبی برای گفتن داشته باشم؛ و اونموقع متوجه شدم دنیا چقدر جالبه و من چقدر راحت از کنار هرچیزی رد میشم.
سرسبزی درختا، آسمون آبی، خورشید ملایم، کتاب جالبی که میخوندم، انیمه جدیدی که تموم میکردم، نسیم گرم تابستون، هوای آفتابی... همه این چیزای ساده که برام عادی بودن، یکدفعهای خیلی شگفتانگیز به نظر میومدن. به هر چیزی که اطرافم بود با دقت نگاه میکردم و میتونم بگم اونموقع بود که میتونستم زندگی و زنده بودنم رو با تمام وجود حس کنم.
وقتی براش نامه مینوشتم، زندگی خیلی جالبتر میشد.
حس جودی ابوت رو داشتم، با شوق براش مینوشتم و میفرستادم، و وقتی هم منتظر دریافت نامه اون بودم، احساس سوفی رو داشتم، میدونی چی میگم؟
اما بعد یه مدت، یه وقفه طولانی بین نامهها افتاد؛ ولی خب در آیندهای نزدیک، همه چی مثل اول میشه، نمیشه..؟