بابا میخواد بره شمال. میگه عمو خاصه؛ نمیتونم نرم و میخوام کنار خانوادهام باشم. میفهممش. اما بابا هم خاصه. انقدر از دیروز که عمو مرد، ختم خواهرم و بقیهی اعضای خانواده که خیلیهاشون از سالمترین افراد روی زمینن رو تصور کردم، دیگه اشکی برای ریختن نمونده که بخوام تا وقتی برگرده خودم رو آروم کنم. دارم دیوونه میشم. کاش نمیرفت.