Forward from: نویسنده
#راب.ه_برش😱🔞🔥💦💦💦
حوله رو دور خودم پیچیدم و از #حموم بیرون اومدم که بابا رو روی تخت دیدم. خواستم #سریع برگردم که #بابا با لبخندی بلند شد و گفت:
-بیا اینجا ببینم دختر بابا، مامانت نیست.
با #وحشت نگاهش کردم که جلو اومد و #حوله رو از دورم باز کرد.
-جون ببین چی ساختم.
-بابا...
دستم رو کشید و به طرف #تخت بردم و پرتم کرد روش.
-نگو که دوست نداری عسل بابا، پگاه بابا، #میخوام ببرمت فضا اون #ت.یتو بخورم.
سرشو پایین برد و #زبو.و کشید که #آهی کشیدم و به خودم پیچیدم.
پاهامو محکم #ب.ز کرد و نذاشت تکون بخورم، تند تند #زب. می زد و صدای ملچ و #ملوچش اتاق رو برداشته بود.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و داد زدم که بابا...
https://t.me/joinchat/AAAAAE8l_EGkNWlA7VSZoA
https://t.me/joinchat/AAAAAE8l_EGkNWlA7VSZoA
#رمان_هات_وس.._ورودبی_جنبه_ممنوع🔞🔥💦💦💦💦
حوله رو دور خودم پیچیدم و از #حموم بیرون اومدم که بابا رو روی تخت دیدم. خواستم #سریع برگردم که #بابا با لبخندی بلند شد و گفت:
-بیا اینجا ببینم دختر بابا، مامانت نیست.
با #وحشت نگاهش کردم که جلو اومد و #حوله رو از دورم باز کرد.
-جون ببین چی ساختم.
-بابا...
دستم رو کشید و به طرف #تخت بردم و پرتم کرد روش.
-نگو که دوست نداری عسل بابا، پگاه بابا، #میخوام ببرمت فضا اون #ت.یتو بخورم.
سرشو پایین برد و #زبو.و کشید که #آهی کشیدم و به خودم پیچیدم.
پاهامو محکم #ب.ز کرد و نذاشت تکون بخورم، تند تند #زب. می زد و صدای ملچ و #ملوچش اتاق رو برداشته بود.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و داد زدم که بابا...
https://t.me/joinchat/AAAAAE8l_EGkNWlA7VSZoA
https://t.me/joinchat/AAAAAE8l_EGkNWlA7VSZoA
#رمان_هات_وس.._ورودبی_جنبه_ممنوع🔞🔥💦💦💦💦