امروز خودِ چندسال پیشم مرا تسخیر کرد؛من تقریبا مطمئن بودم که هرچه از باقیمانده جسدش برجای مانده بود را سوزانده بودم تا مبادا روح سرگردانش ایده احمقانهای به سرش بزند اما خب گویا گذشته را نمیتوان پیشبینی کرد؛نمیتوانم چیز زیادی از لحظات تسخیرشدگی خود بگویم اما سعی کردم بهروی خود نیاورم یا دستکم با او به صلح برسم؛رفتم تا سیگاری بردارم که دیدم پاکتم خالیست،خود را نفرین کردم که "ای احمق!آخر کی پاکت خالی را نگهمیدارد؟" ناگهان گریزِ اشکها از حملهی خشمِ آمیخته به غمی که در سینهم تیر میکشید را روی گونههایم احساس کردم،نمیخواستم به فرارشان کمک کنم اما لحظهای گفتم "بهدرک"،روی زمین نشستم و زار زار گریستم؛نه بخاطر اینکه سیگار نداشتم،بخاطر اینکه مدتها بود اشکِ درستحسابی نریخته بودم؛هنوزهم دلم خنک نشد..هنوزهم گریه در من رخنه کرده اما در بند اسارت است و نمیتواند فرار کند؛شاید علت تسخیر شدنم این بود که چیزی را فراموش کرده بودم بسوزانم؛خاطرات..خاطرات ضدِحریق هستند.