يه ومپاير عاشقت ميشه و ميدزدتت و ميبرتت پيش خودش. حالا خونش كجاست؟ يه عمارت خيلى قديمى و دارك و بزرگ! اون وقتش رو به كتاب خوندن ميگذرونه و تو وقتت رو به فكر كردن به فرار. تا اينكه يه روز باهاش حرف ميزنى و ميگى نياز دارى با ادما در ارتباط باشى. اونم شرط ميذاره كه منبع غذاش باشى و هروقت كه خواست بتونه ازت تغذيه كنه و توام انقدر توى اون عمارت بودى و خسته شدى كه بدون فكر كردن بهش قبول ميكنى!
بعد گذشتن يك سال، به اينكه خونتو بخوره عادت ميكنى و خب چون حس خوبى بهت ميده به اين قضيه اعتياد پيدا ميكنى و همين ميشه كه به وجودش وابسته ميشى و عاشقش ميشى. اونم كه هيچ خونى به خوشمزگى خونت نخورده، عاشقتم كه هست
زندگيتون به خوبيو خوشى پيش داره ميره
تا اينكه يه شب بعد اينكه از مهمونيه دوستات دارى مياى، يكى از افراد توى مهمونى به علت مست بودن بهت گير ميده. و البته اون ادم از دوستاى قديميت هم هست... ولى ومپاير عزيز ما اين چيزا حاليش نيست، ميكشتش!
خلاصه توام يادت مياد كه اين ادم خطرناكيه و تصميم ميگيرى با تمام عشقى كه بهش دارى بكشيش. البته ميتونستى تا اخر عمرت پيشش بمونى ولى ازاديتو دوست داشتى
در نتيجه يه تيكه چوب پيدا ميكنى كه بكنى توى قلبش ولى متاسفم، زورت كم بود و نتونستى كامل فرو كنى. اونم كه عصبى انقدر خونتو ميخوره تا بميرى!
@xethewo