آقا نادر گفت: «من پدر گربههای این خیابونم.» پرسیدم: «این نقاشی را خودت کشیدی؟» جواب داد: «آره. سالار رو با این لوازم آرایش زنونه کشیدم.» گفتم: «ریمل؟» سرش را تکان داد. بالا را نگاه نمیکرد. در طول مدتی که با او حرف میزدم مشغول کارهای خودش بود و ماژیکها و مدادهایی را که پیدا کرده بود روی کاغذ میکشید. یک ماژیک آبی برداشت. آن را نگاه کرد. گفت: «عجب. نوکش خرابه.» روی کاغذ نوشت: «عجب.» بعد با ریمل اسمش را به انگلیسی روی کاغذ نوشت. فهمیدم اسمش نادر است. گفتم: «برات مداد میارم. چیز دیگه نمیخوای؟» گفت: «مداد کنته بیار. آلمانیشو بیار. رفتم بخرم؛ بیست تومن بود. پول نداشتم. قبلاً قلمدون و مداد و همه چی داشتم. شهرداری اومد همۀ وسایلمو جمع کرد و برد.» سالار، گربۀ آقا نادر، خودش را به او میچسباند و هر از چند گاه وسایلش را بو میکرد. آقا نادر در گوشهای برایش شیر و غذا گذاشته بود. سالار خوشبختترین گربۀ زمین است.
آقا نادر گفت: «من پدر گربههای این خیابونم.» پرسیدم: «این نقاشی را خودت کشیدی؟» جواب داد: «آره. سالار رو با این لوازم آرایش زنونه کشیدم.» گفتم: «ریمل؟» سرش را تکان داد. بالا را نگاه نمیکرد. در طول مدتی که با او حرف میزدم مشغول کارهای خودش بود و ماژیکها و مدادهایی را که پیدا کرده بود روی کاغذ میکشید. یک ماژیک آبی برداشت. آن را نگاه کرد. گفت: «عجب. نوکش خرابه.» روی کاغذ نوشت: «عجب.» بعد با ریمل اسمش را به انگلیسی روی کاغذ نوشت. فهمیدم اسمش نادر است. گفتم: «برات مداد میارم. چیز دیگه نمیخوای؟» گفت: «مداد کنته بیار. آلمانیشو بیار. رفتم بخرم؛ بیست تومن بود. پول نداشتم. قبلاً قلمدون و مداد و همه چی داشتم. شهرداری اومد همۀ وسایلمو جمع کرد و برد.» سالار، گربۀ آقا نادر، خودش را به او میچسباند و هر از چند گاه وسایلش را بو میکرد. آقا نادر در گوشهای برایش شیر و غذا گذاشته بود. سالار خوشبختترین گربۀ زمین است.