من تفالههاي باقی مونده از تنهاییهای یك نقاشِ دیوانهم.. حاصلِ مرگ بیـرحمانهش توی تنهایی.. چطور میتونم بخندم یا اشك بریزم وقتي فراموش کردم که چطوری باید زندگي کنم ؟ من همه چیز رو فراموش کردم ، دوست داشتن رو ، فکر کردن ، نقاشی کردن و حتی فریاد زدن .. خیلی وقته مُردم .. مُردهها لبخند نخواهند زد !