Forward from: ایستادهبامشت
مشکل این بود که برنمیگشتیم. در باز میماند و همه جا را خاک برمیداشت. وقتی هم که سری به اندرونی میزدیم، میدیدیم که دیگر آنجا جای زندگی نیست. حالا، آن بیرون، کنار خیابان، همراه بیخانمانهای دیگر، روزها و شبها را سر میکنیم. آوارههای پشیمان.