دوردانع!جآن...


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


وَ یک تو تمام نوشته های مَنی...

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


روزگاریست غم و شادیمان یکی شده،خندهایمان وابسته به اشک
و در پس اشک هایمان چه بسیار خنده خزیده اند و نتوانستیم نگهشان داریم


ناتوانی،در خود و در احیایع لبخند هایت


آن لحظه ها که تو با خودت میپنداری زندگی چه چیزها که به تو بدهکار است.
لحظه ای بی درنگِ بسیار از خود بپرس
بدهکاریایت را !
تمامیه حرف هایی که با امید پشیز بودن آنها خود را بزرگ کرده ای دریغ از آنکه حتی ذره ای ثابت شود همه آنها،به اشتباه به تو گفته شده اند
و تو نیمه گمشده ی هیچکس نبوده ای و نخواهی بود


در خانه من عشق خدایی میکرد


من نباشم کی میگه واسه فیس بامزت شعر؟


من هنو مریضم عوضی


این رویا مال منه




گفت یه سری از چیزا که تموم بشه هیچ وقت دیگه اون حسو پیدا نمیکنی
یه ادمایی هستن که برن
دیگه مثل اونا نیست
ادمای دیگه که میان فقط میتونن خوشحالت کنن
ولی اون حسو بهت نمیدن :)


دل تنگ و چشم اشک و راه دراز تا آغوش تو :)


ببین ماه هم شده شرمنده تو


دلمبراتتنگشده


ولی سِنی سِوی یوروم دلبر !


خدای کوچک من :) تو را بیش ز خدای خود میپرستم


میدانی!
این من بدجوری سنگینی میکند بی تو
گویی حتی خودِ من برای خود اضافه ام
فهمیدی!؟ساده تر بگویم
من،مرا بدون تو نمی پذیرد و قبولش هم ندارد جانِ دل :)


خیالت را هم زمان با موهایم میبافم


آیا بهتر نبود که در قبر خود فرو میرفتیم؟!


و چع تنهاییه خفیفی روحم را احاطه کرده است.


#1 #میم_رهی
همونطور کع داشتم  مث هر روز قهوه تلخمو میخوردمو رمانمو ورق میزدم نگاهم بع اون دختر افتاد. همون دختره که امروز سر کوچه با هم دیگه چند ثانیه ای چشم تو چشم شده بودیم.به نظر می رسید یه اسپرسو سفارش داده باشه!! نگاهمو برگردوندم به رمان .متوجه شدم که میز روبرویی من نشست . شاید فک میکردم از عمد این کارو کرده. اما خب از یه طرفم میگفتم . چرا انقد سطحی فک میکنی . خلاصه حواسمو بیشتر جمع رمان کردم . چند صفحه ای که خوندم دیدم. اسپرسو رو تموم کرد و وسایلشو برداشت و رفت...
منم همونطور ساکت و بی سرو صدا با چشمام بدرقه اش کردم.
نمیدونم چرا اما ناخوداگاه تمام شب و به اون دختری که حتی اسمشو هم نمیدونستم فکر میکردم..انگار‌که به سرم زده بود.خلاصع شب گذشت. و باز همون ساعت همیشگی رفتم کافه... وقتی که رفتم سر همون میز همیشگیم بشینم . صحنه ای رو دیدم کع برام جالب بود. اونم یه کتاب زیر دستش بود و دقیقا همون جای دیروزی نشسته بود.به نظر میرسید خیلی غرق اون کتاب شده بود .خلاصه منم سر میزم نشستم. وقتی که می خواستم کتاب رو از توی کیفم بردارم . از دستم سر خورد و افتاد روی زمین‌.توی یک لحظه همه چشم ها سمت من چرخید . ولی طولانی ترین نگاهی که سنگینیشو روی صورتم احساس میکردم .نگاه اون دختر بود. سرمو بالا اوردم و زل زدم به صورتش به چشماش.نمیدونم چرا اما داشتیم بیش از حد همدیگه رو نگاه میکردیم تو یه لحظه هردومون با هم متوجهش شدیم. اون یه لبخند ملیح زد و باز غرق کتابی که میخوند شد و منم حواسمو پرت رمان کردم . چند دقیقه که گذشت.....



20 last posts shown.

50

subscribers
Channel statistics