آبی، آبی، آبی...!
من هم مانند او؛ می خروشم و مدام، در حرکتم.
صدایش روح نواز است؛ روحم را در خود می بلعد و حصار استخوانیم را به آغوش می کشد که شاید جایی دور تر از من، صدای بی صداییم را بشنوند.
روح من متعلق به خدای اوست و حالا به پیشوازم اماده است؛ روی زخم های خونینم حسش میکنم.
زخم هایم را با رنگ ابی خود مرحم گذاشت و خون را در دل خود جای داد؛ اینبار ارامتر از همیشه است.
من هم میتوانم روح کدر او را ببینم؛ پر است از دردها، فریادها و مرگها...!
دیگر صدفها را نمیبینم...
من هم مانند او، سرشارم از دردها، فریادها و مرگها...!
-•𝐘𝐮𝐠𝐞𝐧•-