زَخمی تَرین پَرواز~


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


محمود درویش :
‏سلام بر رنگ غمی که در چشمانت موج میزند..
پارت گذاری به صورت روزانه دو پارت'-'

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#تب


Forward from: Unknown
دختر تنها ....😔
بچه ها ازم حمایت کنید می‌خوام این چنل ماله من نباشه ماله شما هم هست می‌خوام دوره هم باشیم
https://t.me/Dokhtaretanhaaa




#خَلَاء
#پارت_نهم
○●○●○
شب که میشه وسایل خودمو بچه ها رو توی همون چمدونایی که سهیل آورده بود می چینم که صبح دیرمون نشه.
فکرم میره سمت گوشی
حتما یه گوشی داشتم دیگه از داخل اونم میتونستم اطلاعات به دست بیارم.
بچه ها که خوابیدن آروم از کنارشون بلند میشم و میرم دم در اتاق سهیل.
بعد از در زدن منتظر واکنشش می مونم
-بیا تو آبجی
درو آروم باز میکنم که بچه ها بیدار نشن
منو که میبینه حالت سوالی و نگران نگاهم میکنه
-جانم؟مشکلی پیش اومده؟
-مشکل که نه.فقط یه سوالی میخوام بپرسم
-چی؟ بپرس
-من گوشی دارم؟؟
انگار چیزی یادش اومده باشه
-آاااا آره خوب شد گفتی
از توی کشوی میز تحریرش یه گوشی مشکی رنگ میاره بیرون
-بیا.رمزشم برات باز کردم که به مشکل نخوری
تشکرمیکنم و میرم تو تراس.نسیم خنکی می پیچه لابه لای موهام .
خونه ی سهیل توی جایی مثل شهرکه روبه روی خونه اشم یه ساختمونه که چندان فاصله ای ندارن
یکم منظره ی روبه رومو نگاه میکنم...چراغای بعضی خونه ها روشنه
هر کدوم یه داستانی دارن ..خدا میدونه هر کدوم از این خونه ها با چه مشکلاتی سر و کار دارن
سهم من از این دنیا چی بود؟؟
من کجای این شهر جا داشتم؟
داستان من از کجا شروع می شد؟
گوشیمو روشن میکنم .عکس روی صفحه عکس دسته جمعی من و سهیل و بچه هاست
میرم تو مخاطبین . به جای اسم یه قلب به چشمم میخوره...اول لیست
میرم توی تلگرامش. عکسی نداره اما به جاش کلی چت هست ..
آخرینش برای ۴ سال پیشه
من چرا اینارو پاک نکردم؟ کیه که انقدر عزیزه برام
قبل از اینکه بخوام برم بالا چتارو بخونم گوشی آلارم شارژ میده و خاموش میشه ...
نفس کلافه ای می کشم و به روبه رو خیره می شم.
یکی از پنجره های ساختمون روبه رو با شتاب باز میشه .
خونه اش دقیقا طبقه ی دهمه
چهرش معلوم نیست
اما مشخصه منو نگاه میکنه
سنگینی نگاهش حالمو بد میکنه .میرم داخل
حس می کنم این نگاهو می شناسم.
دستپاچه ام‌میکنه.
با اینکه اومدم تو اما هنوزم حسش می کنم
میرم تا یه آبی به صورتم بزنم بلکه حالم بهتر بشه
خودمو تو آیینه نگاه می کنم.سویل کیه؟ چجور شخصیتی داره؟ عاشقه؟
اصلا چرا مادرم ازم خجالت می کشه
شوهرم چرا یه جور نگاهم میکنه انگار قصد جونمو داره؟
حس میکنم این سوالا آخر منو دیوونه می کنه
به چشمام نگاه میکنم
باز حالت برق گرفتگی میاد سراغم ...عضلاتم منقبض میشن و سرم درد وحشتناکی می گیره
صداهای تو سرم شروع میشه
-حالم ازت بهم میخوره میفهمی؟؟؟ دوست ندارم .نمیخوامت سویل
صدای گریه هایی که از ته دله
تعادلمو از دست میدم و میوفتم زمین .تو حالت خواب و بیداری سهیل درو باز میکنه و شونه هامو تکون میده
بی اختیار میزنم زیر گریه و میرم بغلش

@zakhmitarinparvaz


علاقه مندم نظراتتونو تا اینجای رمان بشونم راجب شخصیتا و داستان رمان که به کجا میرسه😄🧡
و اگر انتقادی دارید با کمال میل میخونم 💛
https://t.me/BiChatBot?start=sc-199611-ciGyc1A


#خَلَاء
#پارت_هشتم
○●○●○
حال:
با سردردی که میاد سراغم دفترمو می بندم ،این پسر کیه؟؟ و چرا من ازش تو دفترم نوشتم اونم اولین صفحه
چرا من چادری بودم و الان نیستم؟؟
هزار تا چرا از جلوی چشمم رد می شه .
-اینو بخور بهتر میشی
با صدای سهیل و استکانی که گذاشت جلوم از منجلاب فکریم میام بیرون
لیوانو برمیدارم و نزدیک لبهام نگه میدارم دلم میخواد تا صبح از سهیل بپرسم اما نمی شد انقدر عجله کنم.
یکم از چایی که عطر گلاب توش پرسه میزنه می نوشم ،گرمای چای و استکان باعث میشه حالم کمی جا بیاد دفترو میدم به سهیل
-اینو ببر یه جایی که اگر وسوسه شدم بخونمش نتونم پیداش کنم
با شک دستشو میاره جلو و دفترو میگیره
-اما...چرا؟
-چون فعلا لازمه به بچه ها برسم چند وقتی پیششون نبودم حتما کلی دلشون برام تنگ شده
با لبخند اطمینان بخشی سرشو تکون میده و میره
-راستی آبجی.
-جانم؟
-من یه مدتی برای کار باید برم کیش.تو و بچه ها ام میاین یا میمونین همینجا؟
قبل از اینکه من بخوام جواب بدم بچه ها بدو بدو میان سمتم
-مامانییی بریم دیگه
موهای جفتشونو میبوسم
-باشه پس می ریم
صدای و سهیل و بچه ها همزمان بلند میشه
-آخ جوووون
-پس برای فردا ظهر بلیت میگیرم
با سر تاییدش میکنم
-اوهوم خوبه بگیر....راستی سهیل تو کارت چیه برای چی میری کیش
به مِن مِن میوفته و با یکم مکث شروع میکنه
-آمم من طراحی دیزاین میکنم اونجا ام برای یه شرکتی پروژه دارم
جوری نگام میکنه که انگار منتظر واکنشه
به آها گفتن اکتفا می کنم و میرم تو آشپزخونه
سهیل برای بچه ها کارتون میذاره
-آبجی ناهار چیزی نذاریا از بیرون می گیرم
همون مسیری که رفتمو برمیگردم
تلفنی که رو میزه زنگ میزنه
S.h
با شتاب گوشیو برمیداره و تقریبا میدوئه سمت اتاق ...عجیبه ولی حتما دوست دختری چیزیه دیگه
بعد از ۱۰ دقیقه میاد بیرون با یه چهره مضطرب
-نگران نباش .قرار نیست چیزی بپرسم
نفسی از سر آسودگی می کشه و میره کنار بچه ها میشینه

@zakhmitarinparvaz


تا اینجا دوست دارید رمانو؟
Poll
  •   -
  •   +
8 votes


#خَلَاء
#پارت_هفتم
○●○●○
سریع از جام بلند میشم و دنبال قدم هاش به سمت در کلاس میرم .دقیقا زمانی که از کلاس میایم بیرون استاد از راهرو می پیچه سمت کلاس
-بدو تا ندیدتمون
-ازین سریع تر میخورم زمین
-اه لوس
دستمو می گیره و میره سمت یه درخت تو محوطه حیاط زیرش می شینه و منتظر به من نگاه می کنه .میرم کنارش می شینم
-خب کیفتو باز کن دیگه
-کیفم؟؟؟ وای کیفم جا موند تو کلاس
با انگشتش میزنه به پیشونیم
-از بس که مغزت فندقیه
حرکتشو تکرار می کنم
-مغز خودت فندقیه میخواستی اونقدر هلم نکنی
سرشو به حالت تاسف تکون میده
-خو حداقل بگو اسمت چیه .اگه یادت میاد
با خنده چشم غره ای میرم سمتش
-سویل.سویل نامجو
دستشو به سمتم دراز میکنه
-سهند.
به دستش نگاه میکنم .با تردید فقط انگشتاشو می گیرم .همزمان صدامون بلند میشه
-خوشبختم
جفتمونم می خندیم
-به چادری بودنت نمیاد .انقدر شیطنت داشته باشی.اجبار خانوادس؟
-نه انتخاب اعتقاداتمه
-جالبه
یکم سکوت می کنیم که صدای قار و قور شکمش بلند میشه
-گشنمه خب
-برو یه چیزی بگیر بخور
بلند میشه
-تو ام میخوری؟
سرمو تکون میدم
-نه مرسی
میره و بعد چند دقیقه با یه سینی میاد و میشینه جای قبلیش.دوتا نوشابه و دوتا ساندویچ.
یکیشو برمیداره و اون یکی رو میذاره جلوم
-چیه داخلش؟
-کالباس .میدونم دوست داری
تعجب می کنم
-از کجا دقیقا؟؟
در حالی که در نوشابه اشو باز میکنه سرش میچرخه سمت سلف
-دیدمت همیشه از اینا میخوری
یکی از ابروهام می پره بالا .نگاهم میکنه و با شدت میخنده
-وا چته
-اگه بدونی وقتی اینکارو میکنی قیافت چقدر بامزه میشه
-کدوم کار؟!
-یکی از ابروهات وقتی تعجب میکنی میره بالا
-آهاااا.خب چجوریه که من تورو ندیدم
-بنده پسر کم حاشیه ای ام.
-اوم حتما

@zakhmitarinparvaz


#خَلَاء
#پارت_ششم
○●○●○
فلش بک شش سال قبل:
اینم از اولین روز ترم سوم دانشگاه،واقعا دیر میگذشت.
خسته و کوفته از رو نیمکت دانشگاه بلند شدم و به سمت کلاسا رفتم.
این کلاس جدید بود تازه این ترم برداشته بودمش.وارد کلاس شدم با چشم دنبال یه جای خالی گشتم .نه مثل اینکه همه اش پره باید برم بیارم
-خانوم جدیده
با تعجب برمیگردم سمت صدا از وسطای کلاسه
رفتم سمتش
-اینجااا
نگاهش کردم دقیقا کنارم بود.
-میخواستم بگم که اینجا جا هست بفرما بشین
سرمو تکون دادم و نشستم.مستقر که شدم برگشتم سمتش .میخنده
-به چی میخندی خب؟
خندشو میخوره
-چقدر شمادخترا دردسر دارین آخه؟
-اگه منظورت کیفمه ک بزرگه...
-آره
تک خنده ای می کنم
-این تو چیزی نیست که فکر میکنی
با کتجکاوی خودشو میکشونه سمتم.زیپ کیفمو می کشم.
-چقدر خوردنییییی
قیافه ی عاقل اندر سفیهی به خودم می گیرم
-خوش مزه به نظر میان نه؟
در حالی ک نگاهش سمت کیفمه سرشو تکون میده.با هیجان جیغ خفیفی می کشم
-خب چون خوشمزه هستتتتت
از صدام می ترسه و یکم می پره
-عجب جیغ جیغویی هستی کر شدم
نگاهمو برمیگردونم سمت مخالفش
-خو حالا قهر نکن . یه نقشه ای دارم که ببینیم خوراکیات واقعا خوش مزس یا نه
با قیافه ی ناراحت نگاش کردم
-خیلی ام خوشمزس .حالا بگو ببینم نقشت چیه
متفکرانه نگام کرد
-بپیچونیم کلاسو.نظرت؟
-اممم من دوسال پشت کنکور موندم که برسم به اینجا در واقع پدرم دراومده .
نا امید شد
-صد در صد قبوله بزن بریم
خندید.
"سین،ققنوس"
@zakhmitarinparvaz


#خَلَاء
#پارت_پنجم
○●○●○
یک آن ای جان کم نشدی در یادم...
آهنگ انقدر حس خوبی بهم میده که لبخند از رو لبام نمیره .بچه ها و سهیل همراه با آهنگ میخونن منم انگار بلدم اما نمیتونم همخونی کنم
به آخرای آهنگ که نزدیک میشه یهو یه موتوری میپیچه جلوی ماشین.سهیل دسشتو میزاره رو بوق و سریع مسیرشو تغییر میده .
برمیگردم سمت بچه ها تا ببینم خوبن یا نه اما دیدم تار میشه و تصویرای مبهمی تو ذهنم شکل میگیره .
صدای جیغ تو گوشم زنگ میزنه یه زنه ...منم!
صدای منه که کمک میخوام و التماس میکنم
تصاویر بیشتر مبهم و گنگ میشن
من از کی کمک میخواستم؟؟؟
-سویل؟؟ آبجی؟؟ صدامو میشنوی؟؟
با تکونایی که سهیل به بدنم میده کم کم دیدم برمیگرده به حالت عادی .بهش نگاه میکنم چشماش نگرانن تا متوجه نگاهم میشه با کلافگی دستی به موهاش می کشه .
بالای لبم احساس گرما میکنم.
-مامانی داره خون میااد
پارسا به بینیم اشاره میکنه .خون دماغ شدم
دکتر گفت ممکنه دچار حمله عصبی بشم و همچین اتفاقایی بیوفته .
خدارشکر فراموشیم قرار نبود دائمی باشه.الان مهم ترین چیز این بود که سهیل زودتر زندگیمو برام تعریف کنه
سرمو تکیه میدم به صندلی بهتره تا خونه ی سهیل چشمامو ببندم
-خبببب اهل ماشین پیاده شید که رسیدیم
-آخ جاااان
صداشون بیدارم میکنه ..با لبخند نگاهشون میکنم
چقدر خوبه که رابطشون با هم خوبه . حتما وقتی من بیمارستان بودم پیش سهیل میموندن
از ماشین پیاده میشم و به سمت اسانسور میرم
....طبقه ی ۱۰ ام بالای بالا
مثل اینکه وضعش خوبه چون خونه ی بزرگ و شیکی داره.
در کمال تعجب هر کدوم از بچه ها میرن سمت یه اتاق .
در یکیش آبیه .یکی ام صورتی
تو جفتشونم پره اسباب بازیه نگاه قدر شناسانه ای به سهیل میکنم
-این دوتا وروجک و مامانشون عشق منن پس تشکر لازم نیست .میرم چایی بریزم میخوری؟
-آره مرسی
چاییا رو میاره و میزاره رو میز بعد از تعویض لباسام به سمت کاناپه ی بزرگ و نارنجی رنگش میرم و کنارش می شینم.
یهو یاد دفتر خاطرات میوفتم.
-راستی سهیل مثل اینکه من یه دفتر خاطرات دارم که توی خونه است..
-آره میدونم برات آوردمش توی اتاقه صبر کن برم بیارمش
دفترو میزاره جلوم گلای صورتی داره
بازش میکنم صفحه ی اولش یه کاغذ کاهیه که روش یه شعر با خط قشنگی نوشته شده
ماییم و نوای بی نوایی
بسمالله اگر حریف مایی..
جالبه .میرم صفحه بعد .........
"سین،ققنوس"

@zakhmitarinparvaz


روزانه دوپارت در کانال قرار میگیره🙂🌸


#خَلَاء
#پارت_چهارم
○●○●○
دو روز بعد:
سهیل کارای ترخیص رو انجام میده تا منم لباسامو بپوشم و خودمو جمع و جور کنم . بعد از بهوش اومدنم دیگه شوهرمو ندیدم.انقدر همه ازش بیزار بودن که دلم نمیخواست حتی اسمشو بپرسم.بقیه ام استقبالی نمی کردن.
پرستو و پارسا جیغ زنون میان تو اتاق
-مامانییی بدوووو مامانییی بدووو
از ذوقشون خندم می گیره
-چرا مگه چیشده؟
پرستو دستاشو میکوبه بهم
-دایی گفته امروز میبرتمون پارک
معلومه هم سهیل بچه هارو دوست داره هم بچه ها عاشقشن
نگران میشم از اینکه هیچ چیز از گذشته به یاد ندارم ..این میتونست باعث بشه تصمیمات غلطی بگیرم.
سرمو تکون میدم تا فکرم آزاد شه .الان وقتش نبود سهیل گفت خودش برام تعریف میکنه
شالمو روی سرم میندازم خدارشکر که کارای شخصیم یادم نرفته
-آماده ای بریم آبجی؟
نگاهم برمیگرده سمت برادری که سه روزه میشناسمش ولی معلومه حسابی خواهرشو دوست داره و نگرانشه
سرمو تکون میدم و کیفم و برمیدارم.
-آره بریم داداش
چشماش از خوشحالی برق میزنه فکر کنم حالا حالا ها توقع نداشت اینجوری صداش بزنم .
شونه هامو بالا می ندازم
-داداشمی دیگه . بریم بچه ها؟
سهیل دستشونو میگیره
-بچه ها با من تو حواست به خودت باشه .بریم
از راهروی بیمارستان میگذریم چشمم به خانومی که انگاری مادرمه اونم مارو میبینه تا میخواد بیاد سمتمون سهیل قدماشو تند میکنه
منم به پیروی از اون سریع تر راه میرم
از حیاط نسبتا بزرگ بیمارستان میگذریم . پاییزه چون نم بارون حیاطو مرطوب کرده و برگای خشک گوشه های حیاط رو هم جمع شدن
مثل کسی که بعد چند سال از زندان آزاد شده هوای تازه رو تا جایی که میتونم تو ریه هام میکشم .
بوی بارونو دوست دارم فکر کنم سویل قبلی هم دوس داشته
از در میریم بیرون بچه ها دستشو ول میکنن و میدوئن سمت ماشینی که با ریموت چراغاش چشمک زد
-ندوئید بچه ها یه وقت میوفتید زمینااا
سهیل متوقف میشه و برمیگرده سمتم
-همیشه مادر خوبی براشون بودی و هستی
دستمو میگیره و میبره سمت ماشین
بچه ها میشینن عقب و منم جلو کنار سهیل می شینم.
ماشینو روشن میکنه و بلافاصله دستش میره سمت ظبط
-آهنگ درخواستی؟
منتظر به من نگاه میکنه
یکم فکر میکنم ..اسم بابک جهانبخش میاد تو ذهنم
-امم از بابک جهانبخش بذار
لبخند میزنه و زیر لب چیزی میگه که متوجهش نمیشم .
چند تا آهنگ میره جلو تا یه آهنگ شاد پلی میشه
-اینو همیشه گوش میکردی
با هیجان بهش نگاه میکنم و منتظر میشم تا بخونه

"سین،ققنوس"

@zakhmitarinparvaz


#خَلَاء
#پارت_سوم
○●○●○
به پارسا که آروم خوابیده نگاه می کنم حس میکنم یه رد قرمزی روی صورتش هست
نزدیک تر که میرم مطمعن میشم رد انگشت دسته
به پرستو خیره میشم که نکنه این رد روی صورت دخترمم باشه ..حتما کار اون مرد به اصطلاح شوهره
کلافه میشم باید بفهمم اینجا چه خبره اصلا اگر این آدم انقدر بده من چرا هنوز باهاش زندگی می کنم؟ شاید دفتر خاطراتی یا آلبوم عکسی کمکم کنه
-دخترم؟
-بله مامانی
-من دفتری دارم که هر روز چیزی توش بنویسم؟
-ممممم
لباشو غنچه میکنه
-آره مامانی یه دفتر گل گلی بزرگ داری که هر شب توش می نویسی
-تو میدونی کجاست؟؟
سرشو کج میکنه
-مگه خودت نمیدونی؟
به بامزگیش لبخند می زنم
-نه عزیزم نمیدونم.میتونی بری از خونه برام بیاریش؟
چهره اش ترسیده میشه و سرشو به علامت منفی تکون میده
-میشه دایی بره بیاره؟ من میترسم
پس برادرم داشتم... حس بدیه هیچی از زندگیت ندونی زندگی که حداقل تا دو روز پیش برای خودت بوده
موهاشو مرتب میکنم
-میشه بری دایی رو صدا کنی؟
چشماش میخنده
-ارههه
بدو بدو میره بیرون و چند دقیقه بعد بغل یه اقایی میاد تو . این حتما برادرمه دیگه؟
فکر کنم سنش حدودا ۲۸ باشه لبخندش هم مهربونه هم نگران پرستو رو میذاره رو زمین و به سمتم میاد
-آبجی؟ خوبی تو؟ نمیگی من یه داداش دارم یه چیزیم شه میزنه به سیم آخر؟
انقدر با بغض گفت که منم اشکم در اومد با اینکه هیچی ازش به یاد نداشتم اما میتونستم بفهمم خیلی دوسش داشتم .دستامو باز می کنم که بغلش کنم نزدیک که میشه یادم میوفته پارسا بغلم خوابیده
-عهههه صبر کن بچمو له نکنی
میخنده و یکم میره عقب پارسا رو میبره بیرون که تحویل مامانبزرگش بده .مثل بچه ها بدو بدو میاد بغلم و سرشو میزاره رو شونه ام
چقدر حس خوب داره آغوش این آدم دقیقا برعکس نگاه شوهرم . یکم که میگذره حس میکنم داره میلرزه سرشو میارم بالا چشماش خیسن.
با گوشه ی دستم چشماشو پاک میکنم دستمو میگیره و میذاره رو صورتش
-آبجی اگه تو چیزیت می شد من میمردم. جون سهیل مواظب خودت باش
ابروهام میرن بالا .پس اسمش سهیله
-میدونم الان من رو به یاد نمیاری اما کم کم همه چی درست میشه برات همه چیو تعریف میکنم
سرمو تکون میدم
-تا وقتی ام حالت خوب شه و بتونی تصمیم بگیری تو و بچه ها خونه ی من می مونید اون مرتیکه ام حق نداره نزدیکتون شه .نگران نباش قبلا همه وسایلتونو جمع کردم بردم خونه
زیر لبی تشکر می کنم .

"سین،ققنوس"

@zakhmitarinparvaz


#خَلَاء
#پارت_دوم
○●○●○
اون خانومی که کنارم بود با بغض نگاهم می کرد
-چیزی شده خانوم؟ شما با من چه نسبتی دارید؟
انگار سخت بود حرف بزنه
-م...من مادرتم
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه با گریه رفت بیرون .واقعا مادرم بود؟ یعنی رابطمون چجوری بوده؟
سوالای تو ذهنم با اومدن یه مرد بلند قامت که دو تا بچه ی کوچولو دستاشو گرفته بودن متوقف شد. به محض دیدن بچه ها تصویری تو ذهنم شکل گرفت .
یه مرد دیگه که داشت باهاشون بازی می کرد چشمای مشکی درشتی داشت و قدش نسبتا بلند بود.
با صدای پسر بچه تصویر محو شد
-مامانی؟؟ مامان سویل
حس کردم بچه ها چیزی از فراموشی من نمیدونن پس باید عادی رفتار می کردم
-جانم عزیزم؟
صدامو که شنید ریز خندید و دستشو بالا آورد میخواست بغلش کنم
مردی که انگار شوهرم بود کمکش کرد بیاد رو تخت بعد از اون دختر کوچولوعه هم خواست بیاد بالا
سرشونو که گذاشتن رو دستم چیزی مثل جریان برق از سرم رد شد
تمام خاطراتم با بچه ها یادم اومد . دو قلو ان پرستو و پارسا حدود چهار سالشونه
محکم به خودم فشردمشون و سرشونو بوسیدم
به مردی که با غضب نگاهم میکرد چشم دوختم
عجیبه که هیچ چیزی تو ذهنم ازش ندارم
حتی یه تصویر مبهم یا صدا ام نیست
با حالت پرسشی نگاهش میکنم
-شما شوهر منی؟؟
با تمسخر می خنده
-بسه ادا در نیار خودتو به فراموشی ام بزنی از شر من خلاص نمیشی
احساس میکنم رابطه ی خوبی با این آدم نداشتم حس بدی بهش دارم
بچه ها از صداش میترسن و خودشونو بیشتر به من میچسبونن
معلومه دل خوشی از این مرد ندارن
-اقا میشه لطفا پرستارو صدا کنید؟
با بی تفاوتی از در میره بیرون چند دقیقه بعد پرستار میاد
-من بچه هامو به یاد میارم
خوشحال میشه و یادداشت میکنه
-چیز دیگه ای هم هست؟؟
تصویر تو ذهنم
-بله یه آقایی که با بچه ها بازی میکنه
-شوهرتون نیست؟؟
-نه نه اصلا شبیه اون نیست ،چشمای درشت مشکی داره
-خب..باید ببینیم این آقا کی هست
بهش اشاره می کنم گوششو نزدیک بیاره
-فقط لطفا اون آقایی که شوهرمه از این موضوع با خبر نشه
-حتما
-و یه چیز دیگه ..میشه بچه ها پیشم بمونن؟
لبخند مهربونی میزنه
-بله که میشه
میره بیرون . با صدای در پرستو بیدار میشه
-مامان سویل؟
موهاشو ناز می کنم
-جان دل مامان؟
-میشه دیگه نریم خونه؟ من میخوام پیش تو بمونم
کنجکاو میشم که دخترم چرا نباید دلش بخواد بره خونه
-چرا عزیز دلم؟
-آخه بابا همش سر ما داد می کشه من دوسش ندارم مامانی
بغض میکنه .. معلومه این مرد یه مشکلی داره که بچه ها ازش میترسن

"سین،ققنوس"
@zakhmitarinparvaz


#خَلَاء
#پارت_اول
○●○●○
زمان حال:
چشمامو آروم و با تردید باز کردم نور لامپ حسابی اذیتم می کنه با دردی که توی سرم میپیچه دستمو نگاه میکنم با دیدن سرمی که بهش وصله میفهمم توی بیمارستانم ..اما چرا؟
فکر میکنم که قبل از بیهوشی کجا بودم
هیچی .جز یه فضای خالی چیزی تو ذهنم شکل نمیگیره
حدس میزنم به سرم ضربه خورده باشه چون سر دردم توجیح دیگه ای نداره
تازه متوجه کسی که رو صندلی خوابش برده میشم ،از چهره اش میشه فهمید نگرانه
احساس میکنم باید به من نزدیک باشه میخوام اسمشو صدا بزنم اما نمیدونم چی باید بگم
هیچی به ذهنم نمیاد
نیم خیز میشم و با دستم به زانوش میزنم
-خانوم؟؟
با ترس از خواب بیدار میشه و نفس عمیق میکشه .نگاهش میوفته رو صورتم،
خدایا شکرت-ی میگه و میره تا پرستارو بیاره
پرستار با دکتر میان داخل اتاق
-حالتون چطوره خانوم نامجو؟
گیج بهش نگاه میکنم با من بود؟؟
-با منید؟؟
تعجب میکنه
-مگه شما خانوم سویل نامجو نیستید؟
-من چیزی به یاد نمیارم
-این خانوم رو چی؟؟ می شناسید؟
با نا امیدی سر تکون میدم
-خب با اون ضربه ای که به سرتون خورده می شد انتظار داشت دچار فراموشی بشید
میترسم و نگران میشم
-ف...فراموشی؟؟ خوب میشه یا؟
-معلوم نیست گاهی موقته و گاهی دائمی باید سعی کنید گذشتتون رو به یاد بیارید من به همسر و بچه هاتون میگم بیان داخل شاید حرفای اونا چیزی رو براتون یادآوری کنه
تو دلم یه چیزی تکون خورد...من بچه داشتم؟؟

"سین،ققنوس"


@zakhmitarinparvaz

15 last posts shown.

75

subscribers
Channel statistics