#خَلَاء
#پارت_نهم
○●○●○
شب که میشه وسایل خودمو بچه ها رو توی همون چمدونایی که سهیل آورده بود می چینم که صبح دیرمون نشه.
فکرم میره سمت گوشی
حتما یه گوشی داشتم دیگه از داخل اونم میتونستم اطلاعات به دست بیارم.
بچه ها که خوابیدن آروم از کنارشون بلند میشم و میرم دم در اتاق سهیل.
بعد از در زدن منتظر واکنشش می مونم
-بیا تو آبجی
درو آروم باز میکنم که بچه ها بیدار نشن
منو که میبینه حالت سوالی و نگران نگاهم میکنه
-جانم؟مشکلی پیش اومده؟
-مشکل که نه.فقط یه سوالی میخوام بپرسم
-چی؟ بپرس
-من گوشی دارم؟؟
انگار چیزی یادش اومده باشه
-آاااا آره خوب شد گفتی
از توی کشوی میز تحریرش یه گوشی مشکی رنگ میاره بیرون
-بیا.رمزشم برات باز کردم که به مشکل نخوری
تشکرمیکنم و میرم تو تراس.نسیم خنکی می پیچه لابه لای موهام .
خونه ی سهیل توی جایی مثل شهرکه روبه روی خونه اشم یه ساختمونه که چندان فاصله ای ندارن
یکم منظره ی روبه رومو نگاه میکنم...چراغای بعضی خونه ها روشنه
هر کدوم یه داستانی دارن ..خدا میدونه هر کدوم از این خونه ها با چه مشکلاتی سر و کار دارن
سهم من از این دنیا چی بود؟؟
من کجای این شهر جا داشتم؟
داستان من از کجا شروع می شد؟
گوشیمو روشن میکنم .عکس روی صفحه عکس دسته جمعی من و سهیل و بچه هاست
میرم تو مخاطبین . به جای اسم یه قلب به چشمم میخوره...اول لیست
میرم توی تلگرامش. عکسی نداره اما به جاش کلی چت هست ..
آخرینش برای ۴ سال پیشه
من چرا اینارو پاک نکردم؟ کیه که انقدر عزیزه برام
قبل از اینکه بخوام برم بالا چتارو بخونم گوشی آلارم شارژ میده و خاموش میشه ...
نفس کلافه ای می کشم و به روبه رو خیره می شم.
یکی از پنجره های ساختمون روبه رو با شتاب باز میشه .
خونه اش دقیقا طبقه ی دهمه
چهرش معلوم نیست
اما مشخصه منو نگاه میکنه
سنگینی نگاهش حالمو بد میکنه .میرم داخل
حس می کنم این نگاهو می شناسم.
دستپاچه اممیکنه.
با اینکه اومدم تو اما هنوزم حسش می کنم
میرم تا یه آبی به صورتم بزنم بلکه حالم بهتر بشه
خودمو تو آیینه نگاه می کنم.سویل کیه؟ چجور شخصیتی داره؟ عاشقه؟
اصلا چرا مادرم ازم خجالت می کشه
شوهرم چرا یه جور نگاهم میکنه انگار قصد جونمو داره؟
حس میکنم این سوالا آخر منو دیوونه می کنه
به چشمام نگاه میکنم
باز حالت برق گرفتگی میاد سراغم ...عضلاتم منقبض میشن و سرم درد وحشتناکی می گیره
صداهای تو سرم شروع میشه
-حالم ازت بهم میخوره میفهمی؟؟؟ دوست ندارم .نمیخوامت سویل
صدای گریه هایی که از ته دله
تعادلمو از دست میدم و میوفتم زمین .تو حالت خواب و بیداری سهیل درو باز میکنه و شونه هامو تکون میده
بی اختیار میزنم زیر گریه و میرم بغلش
@zakhmitarinparvaz