نشسته بودم روی تکصندلی اتوبوس قم_کرج. رباط کریم را رد کرده بودیم. از پنجرههای عریض و طویل اتوبوس جاده را نگاه میکردم. جاده که مرزش با آسمان خیلی کوتاه بود. نگاه به جاده انگار نگاه به آسمان هم بود. کمی جلوتر از جایی که ما بودیم چشمم در آسمان به چند بادبادک با طرح و رنگهای مختلف افتاد. فاصلهشان از زمین زیاد بود. اما نخ هر کدامشان به سنگی سنگین روی زمین بند شده بود. در آسمان میرقصیدند و هر بینندهای را ذوق زده میکردند. کمی که پیش رفتیم دیدم بادبادکها بساط یک دستفروشاند. با هزار طرح و رنگ. دلم یکی از بادبادکها را خواست. روی هوا بال گشوده بود و با خیال آسوده پرواز میکرد. باد شدید شد. نخ بادبادک پاره شد و آنقدری سنگین نبود که به زمین برگردد. رفت هوا. باد با شدت این طرف و آن طرفش میبرد. آرام اشکهایم سرازیر شد. انگار من بودم. انگار انسان بود که به هیچ چیز بند نبود. با هر بادی به سمتی کشیده میشد. متعلق به هیچ چیز و هیچ کسی نبود. به سرنوشت بادبادک فکر میکردم. حالا تا کجا خواهد رفت؟ کجا باد رهایش میکند و زمین میخورد؟ به زمین که برسد سالم خواهد بود؟ دوباره میتواند پرواز کند؟ به هیچ کودکی تعلق خواهد یافت؟ دلی را شاد و ذوق زده خواهد کرد؟
بادبادکی که هیچ اتصال و پایگاهی در زمین ندارد چه احساسی میتواند داشته باشد؟ شاید تا وقتی با نخی به زمین وصل بود یا در دستان کودکی بود، در سر رویای رهایی و آزادی میپروراند؛ حالا اما که آزاد شده، تنها و بی هیچ هدفی در دست باد، آیا شاد است؟ بادبادک باید کسانی را شاد میکرد، شادی اش در این بود. حالا باید چه کند؟...
بادبادک غمگین بود... به هیچ کس و هیچ چیز تعلق نداشت...
#ظریف
@zananblog
بادبادکی که هیچ اتصال و پایگاهی در زمین ندارد چه احساسی میتواند داشته باشد؟ شاید تا وقتی با نخی به زمین وصل بود یا در دستان کودکی بود، در سر رویای رهایی و آزادی میپروراند؛ حالا اما که آزاد شده، تنها و بی هیچ هدفی در دست باد، آیا شاد است؟ بادبادک باید کسانی را شاد میکرد، شادی اش در این بود. حالا باید چه کند؟...
بادبادک غمگین بود... به هیچ کس و هیچ چیز تعلق نداشت...
#ظریف
@zananblog