Forward from: دختـــHamsaroonehــرونه
- از من نمیترسی؟
- چرا باید بترسم؟
- نشنیدی میگن من به یه دختره تجاوز کردم؟ به دختر عمم!
آترا قدمی به عقب برداشت و تای ابرو بالا انداخت.
- باید باور کنم؟
سپهر قدمی به جلو برداشت.
- دختر خوبی باشی نه تنها باور میکنی بلکه مثل همه فرار میکنی ازم.
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
-من خرم؟ یه مرد سی ساله رو به اجبار زن بدن؟ اونم مردی که مستقله.
سپهر بدون توجه به حالات صورت من، پلک روی هم گذاشت.
-اره میدن.
-چرا؟
پرسیدم و این بار نوبت او بود که تای ابرو بالا بیندازد.
-قرار شد نپرسی چراشو، من نمیتونم همه چیو الان بهت بگم.
مکثی کرد و در برابر چشمان خیرهی من افزود:
-تو این مسیر تو باید کنارم باشی آترا! یعنی مجبوری که باشی...وگرنه قید همه چیو باید بزنی، به خصوص رفتن!
کف دستانش را به میز چسباند.
-مدت زیادی از جدایی من نمی گذره. کسایی که برام اسم خانواده رو یدک میکشن روم خیلی زومن!
لبخند زد و تن من لرزید! مردی رو به روم نشسته بود که پدرش متجاوز صداش میزد.
-به عنوان یه پارتنر، باید پیشم باشی آترا.
سکوت کردم، اما همراه با درنگی پرسیدم:
-تصنعی؟
این بار نوبت خندهی اون بود، مرموزانه تای ابرو بالا انداخت.
-نه آترا تو واقعی زنم میشی!
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
اون یه روانشناس روانی بود!
قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم.
زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفتهی خودش میکرد.
اما بخش سیاه زندگیش من و شیفتهی خودش کرد.
پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد.
زندگیای که مثل یک اتاق فرار بود.
اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
عاشقانهای دلچسب🫀💥
#فاختهها_در_آسمان_میگریند. 🕊🩵
- چرا باید بترسم؟
- نشنیدی میگن من به یه دختره تجاوز کردم؟ به دختر عمم!
آترا قدمی به عقب برداشت و تای ابرو بالا انداخت.
- باید باور کنم؟
سپهر قدمی به جلو برداشت.
- دختر خوبی باشی نه تنها باور میکنی بلکه مثل همه فرار میکنی ازم.
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
-من خرم؟ یه مرد سی ساله رو به اجبار زن بدن؟ اونم مردی که مستقله.
سپهر بدون توجه به حالات صورت من، پلک روی هم گذاشت.
-اره میدن.
-چرا؟
پرسیدم و این بار نوبت او بود که تای ابرو بالا بیندازد.
-قرار شد نپرسی چراشو، من نمیتونم همه چیو الان بهت بگم.
مکثی کرد و در برابر چشمان خیرهی من افزود:
-تو این مسیر تو باید کنارم باشی آترا! یعنی مجبوری که باشی...وگرنه قید همه چیو باید بزنی، به خصوص رفتن!
کف دستانش را به میز چسباند.
-مدت زیادی از جدایی من نمی گذره. کسایی که برام اسم خانواده رو یدک میکشن روم خیلی زومن!
لبخند زد و تن من لرزید! مردی رو به روم نشسته بود که پدرش متجاوز صداش میزد.
-به عنوان یه پارتنر، باید پیشم باشی آترا.
سکوت کردم، اما همراه با درنگی پرسیدم:
-تصنعی؟
این بار نوبت خندهی اون بود، مرموزانه تای ابرو بالا انداخت.
-نه آترا تو واقعی زنم میشی!
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
اون یه روانشناس روانی بود!
قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم.
زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفتهی خودش میکرد.
اما بخش سیاه زندگیش من و شیفتهی خودش کرد.
پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد.
زندگیای که مثل یک اتاق فرار بود.
اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥
https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0
عاشقانهای دلچسب🫀💥
#فاختهها_در_آسمان_میگریند. 🕊🩵