تو یه تابستون ورق برگشت زندگی از این رو به اون رو شد تومایه هایbig bang براش حمله عصبی اومد سراغش نتیجه اش شبها جسم روهم نمیذاشت یه نیرویی پلک هاش رو انگار جدا میکرد ازهم غذا نمیتونست اصلا لب بزنه نتیجه اش🤮مزه ی همه غذاها گس بودن براش بو شون هم بد فکرهاش عجیب و غریب فیلم های تخیلی دربرابرشون اصلا حرفهایی که میزد شر و ور کامل میگن راه رفتنم دیگه براش سخت شده بود نهایتش با لطف خدا برگشت به زندگی و کمک پزشکش بعدش کم کم مهر اومد رفت تو مدرسه اش درسته مثله سابق نبود اما اون سال رو با معدل ۲۰ تموم کرد مثله سالای قبلش اما ارزوی سمپاد رفتنو مدرسه خاص رو نتونست براورده کنه از اوله سال ترسید به خاطر تلاش زیادی که میخواد و استرسش مریضیش دوباره بیاد پس این ارزوشو تو گور خوابوند برای خودش