البته یذره کار از چشمک گذشت و دیوان رهی معیری رو برداشتم و به یه شعری برخوردم که تو بستر بیماری تو بیمارستان لندن سروده (سرطان داشته) و مثل اینکه آخرین سرودهش بوده:
گردون مرا ز محنت هستی رها نخواست
مرگم رسیده بود ولیکن خدا نخواست
آمد اجل که از غم دل وارهاندم
اما زمانه از غم و رنجم رها نخواست
گردون مرا ز محنت هستی رها نخواست
مرگم رسیده بود ولیکن خدا نخواست
آمد اجل که از غم دل وارهاندم
اما زمانه از غم و رنجم رها نخواست