بزارین یکی از رشادت های مولا رو تو این غزوه بگم.
یکی از یهودی ها یه شب به خیمهی پیامبر یدونه تیر میندازه که به خیمه اصابت هم میکنه. بعد از اون پیامبر خیمهشون رو میبرن جای دور تر تا دیگه تیری اگه بزنن، نخوره به خیمه. یه شب دیدن امیرالمومنین نیست. سراغش رو از پیامبر گرفتن. پیامبر گفتن در پیِ انجامِ کاریه خیالتون راحت. چند دقیقه بیشتر نگذشت که یهو دیدن حضرت اومد، اونم با یک سر تویِ دستش! گفتن عه این همون سرِ کسیه که به خیمه پیامبر تیراندازی کرد! گفتن چطوری این کارو کردی؟ حضرت گفت تو کمینش بودم. دیدم با ۹ نفر دیگه داره میاد شبونه به خیمه پیامبر حمله کنه. همونجا کشتمش و نُه تایِ دیگه هم فرار کردن! اصلا فرار تو ذاتِ یهوده :))
گفت پیغمبرِ ما دستِ برتر با ماست...
نَهراسید زِ یهود چون که حیدر با ماست!
یکی از یهودی ها یه شب به خیمهی پیامبر یدونه تیر میندازه که به خیمه اصابت هم میکنه. بعد از اون پیامبر خیمهشون رو میبرن جای دور تر تا دیگه تیری اگه بزنن، نخوره به خیمه. یه شب دیدن امیرالمومنین نیست. سراغش رو از پیامبر گرفتن. پیامبر گفتن در پیِ انجامِ کاریه خیالتون راحت. چند دقیقه بیشتر نگذشت که یهو دیدن حضرت اومد، اونم با یک سر تویِ دستش! گفتن عه این همون سرِ کسیه که به خیمه پیامبر تیراندازی کرد! گفتن چطوری این کارو کردی؟ حضرت گفت تو کمینش بودم. دیدم با ۹ نفر دیگه داره میاد شبونه به خیمه پیامبر حمله کنه. همونجا کشتمش و نُه تایِ دیگه هم فرار کردن! اصلا فرار تو ذاتِ یهوده :))
گفت پیغمبرِ ما دستِ برتر با ماست...
نَهراسید زِ یهود چون که حیدر با ماست!