✨Shakar #part27
آخرین ظرف غذارو به پسر بچه ای که یه گونی بزرگ روی شونه هاش بود، دادم.
با ذوق ظرف غذارو ازم گرفت و با هیجان گفت: غذاست؟ گوشتم داره؟
لبخندی تلخی روی صورتم نشست و آروم زمزمه کردم: آره گوشتم داره. کباب کوبیده است.
-من که اسمشو بلد نیستم ولی خواهرم گوشت دوست داره. منم دوست دارم دست درد نکنه خاله.
اولین نم بارون صورتم رو خیس کرد؛ به آسمون خیره شدم و از ته دلم خواستم فریال بیدار شه.
همینجوری که با خودم حرف میزدم بی توجه به پسر بچه به قدم جلو برداشتم.
-فریال زود بیدار شو ببین غذایی که دوست داشتی خریدم و بین بچه ها پخش کردم.
ولی بدون تو اصلا حس خوبی نمیگیریم.
یعنی الان داری چه خوابی میبینی؟ کجای این آسمونی؟
فریالم ببین داره بارون میاد! مگه دلت نمیخواست بارون بیاد باهم قدم بزنیم؟!
خب الان داره بارون میاد دیگه بیدار شو.
با صدای بوق ممتد ماشین ناخودآگاه یه قدم عقب اومدم.
دختر جوون ترمز کرد و سرشو از پنجره آورد بیرون و با حرص جیغ کشید:چه غلطی داری میکنی؟ مگه کوری؟
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه پاشو روی گاز فشار داد و از دیدم محو شد.
با صدای زنگ گوشی حواسم از فریال پرت شد و نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم.
با دیدن اسم آیهان بدون معطلی تماس رو وصل کردم.
-چیشده آیهان؟ خبری شده؟
نفس کلافهای کشید و ادامه داد: نه بابا خبری نیست.
مامان فریال داره میره اگه میخوای بیا اینجا.
-نزدیکم فکر کنم تا ده دقیقه دیگه برسم.
-با دکترش حرف زدم؛ تا الان هیچ اتفاق مثبتی نیوفتاده، نامه نگاری هایی هم کردن فعلا نتیجه مثبت نداشته.
-مرسی از این همه خبر خوب! قطع کن خودم رسیدم.
-باشه پس میبینمت.
تماس رو قطع کردم و وارد بیمارستان شدم. ده روز بود که تمام زندگیم به بیمارستان خلاصه شده بود.
هرکسی یه پیشنهاد جدید میاد و من تمام راه هارو امتحان میکردم ولی انگار هر لحظه خواب فریال عمیق تر میشد.
دستاش سردتر میشد و نفسهاش سنگینتر...
از آخرین شبی که تو بغلم خوابش برده بود انگار صدسال گذشته بود.
تنها چیزی که از خدا میخواستم برگشتن فریال بود جز این هیچ اتفاقی برام معنی نداشت.
تو راهرو با مامان فریال مواجه شدم؛ زیرلب فحش آبداری به آیهان دادم با سر سلامی به مامانش کردم.
با حرص بهم نگاه نکرد و جمله های تکراریش کنار هم ردیف شدن.
-دختر مثل دسته گلمو به کشتن دادی چرا دست از سرمون برنمیداری؟
چشمهای خستمو به صورتش دوختم و گفتم: خسته نشدید از جنگیدن با من؟
من تنها چیزی که میخوام اینکه یکبار دیگه چشماشو باز کنه شما چجوری به این چیزا فکر میکنی؟!
-چون تو عذاب وجدان داری ولی من مقصر پرپر شدن فریال نیستم.
آخرین ظرف غذارو به پسر بچه ای که یه گونی بزرگ روی شونه هاش بود، دادم.
با ذوق ظرف غذارو ازم گرفت و با هیجان گفت: غذاست؟ گوشتم داره؟
لبخندی تلخی روی صورتم نشست و آروم زمزمه کردم: آره گوشتم داره. کباب کوبیده است.
-من که اسمشو بلد نیستم ولی خواهرم گوشت دوست داره. منم دوست دارم دست درد نکنه خاله.
اولین نم بارون صورتم رو خیس کرد؛ به آسمون خیره شدم و از ته دلم خواستم فریال بیدار شه.
همینجوری که با خودم حرف میزدم بی توجه به پسر بچه به قدم جلو برداشتم.
-فریال زود بیدار شو ببین غذایی که دوست داشتی خریدم و بین بچه ها پخش کردم.
ولی بدون تو اصلا حس خوبی نمیگیریم.
یعنی الان داری چه خوابی میبینی؟ کجای این آسمونی؟
فریالم ببین داره بارون میاد! مگه دلت نمیخواست بارون بیاد باهم قدم بزنیم؟!
خب الان داره بارون میاد دیگه بیدار شو.
با صدای بوق ممتد ماشین ناخودآگاه یه قدم عقب اومدم.
دختر جوون ترمز کرد و سرشو از پنجره آورد بیرون و با حرص جیغ کشید:چه غلطی داری میکنی؟ مگه کوری؟
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه پاشو روی گاز فشار داد و از دیدم محو شد.
با صدای زنگ گوشی حواسم از فریال پرت شد و نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم.
با دیدن اسم آیهان بدون معطلی تماس رو وصل کردم.
-چیشده آیهان؟ خبری شده؟
نفس کلافهای کشید و ادامه داد: نه بابا خبری نیست.
مامان فریال داره میره اگه میخوای بیا اینجا.
-نزدیکم فکر کنم تا ده دقیقه دیگه برسم.
-با دکترش حرف زدم؛ تا الان هیچ اتفاق مثبتی نیوفتاده، نامه نگاری هایی هم کردن فعلا نتیجه مثبت نداشته.
-مرسی از این همه خبر خوب! قطع کن خودم رسیدم.
-باشه پس میبینمت.
تماس رو قطع کردم و وارد بیمارستان شدم. ده روز بود که تمام زندگیم به بیمارستان خلاصه شده بود.
هرکسی یه پیشنهاد جدید میاد و من تمام راه هارو امتحان میکردم ولی انگار هر لحظه خواب فریال عمیق تر میشد.
دستاش سردتر میشد و نفسهاش سنگینتر...
از آخرین شبی که تو بغلم خوابش برده بود انگار صدسال گذشته بود.
تنها چیزی که از خدا میخواستم برگشتن فریال بود جز این هیچ اتفاقی برام معنی نداشت.
تو راهرو با مامان فریال مواجه شدم؛ زیرلب فحش آبداری به آیهان دادم با سر سلامی به مامانش کردم.
با حرص بهم نگاه نکرد و جمله های تکراریش کنار هم ردیف شدن.
-دختر مثل دسته گلمو به کشتن دادی چرا دست از سرمون برنمیداری؟
چشمهای خستمو به صورتش دوختم و گفتم: خسته نشدید از جنگیدن با من؟
من تنها چیزی که میخوام اینکه یکبار دیگه چشماشو باز کنه شما چجوری به این چیزا فکر میکنی؟!
-چون تو عذاب وجدان داری ولی من مقصر پرپر شدن فریال نیستم.