✨Shahkar #part29
صدای زنگ عجیبی بلند شد و بلافاصله تمام پرستار و دکترا با عجله وارد اتاق فریال شدن.
آخرین نفر که وارد شد درو با ضرب شدیدی بست و ما همچنان با تعجب به رفتارشون خیره بودیم.
هرکدوم چیزای عجیبی تو سرمون بود ولی انگار هیچ کدوم جرات نداشتیم یک کلمه حرف بزنیم.
آیهان زودتر از همه به خودش اومد و بالاخره صدای اعتراضش که پر بود از حرص بلند شد.
-اینجا چه خبر شده؟!
اینا چرا اینجوری کردن؟!
جملهای که آرزو داشتم از دهن آیهان بشنوم رو خودم آروم زمزمه کردم.
-فریال حالش خوبه. اصلا با فریال کاری ندارن.
معلوم نیست کدوم بدبختی حالش بد شده...
نگاه سنگین آیهان و ملکا رو حس میکردم ولی ترجیح میدادم بهشون توجهای نکنم.
پاهای بی جونمو روی زمین میکشیدم و عقب میرفتم که با دیوار برخورد کردم. خودم اصلا به حرف هایی که میزدم مطمئن نبودم ولی انگار تنها چیزی بود که میتونست آرومم کنه.
طاقت نداشتم بشنوم حال فریال بدتر شده؛ تاب و توان شنیدن خبر بدو اصلا نداشتم.
ملکا آروم کنار گوشه آیهان زمزمه کرد: مگه اونجا اتاق فریال نیست؟! فکر کنم حالش خوب نباشه من خیلی نگرانم.
صدای تشر آیهان بلند شد.
-هیس دختر هیچی نگو. خزان صداتو میشنوه،حال و روزشو نمیبینی؟
صداشون از چیزی که فکر میکردن خیلی بلندتر و برای من به خوبی قابل شنیدن بود.
-قصد بدی نداشتم فقط نگرانم...
-میدونم دختر؛ خودم از استرس داره جونم درمیاد فقط دعا کن به خیر بگذره.
همه سکوت کرده بودیم و بدون هیچ حرفی خیره به در بسته بودیم.
برای همه شفاف بود که کاری جز دعا از کسی برنمیاد.
تو ذهنم بارها و بارها به اسمهای متفاوت خدارو صدا زدم و التماسش میکردم فریال رو به من برگردونه.
ضعف تمام وجودم رو گرفته بود. احساس میکردم چندسال از عمرم گذشته و هر روز چند سال پیر میشم.
-خزان خوبی؟!
خسته ترین نگاهمو به آیهان دوختم. کی قرار بود از شر این سوال کلیشهای خلاص بشم؟!
چطوری میتونستم خوب باشم وقتی پارهی تنم با مرگ دست و پنجه نرم میکرد!
انگار خودش هم متوجه سوال بی موردش شد سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
یکی از دکترها از اتاق خارج شد با شک نگاهی به ما انداخت و با صدای متعجبی پرسید: همراه خانوم راد شمایید؟!
هر سه با استرس به سمتش رفتیم و پرسیدیم: چیشده؟ حالش چطوره؟
-چه عجیب که زنگ خطرمون بلند شد و شما انقد آروم بودید!
صدای زنگ عجیبی بلند شد و بلافاصله تمام پرستار و دکترا با عجله وارد اتاق فریال شدن.
آخرین نفر که وارد شد درو با ضرب شدیدی بست و ما همچنان با تعجب به رفتارشون خیره بودیم.
هرکدوم چیزای عجیبی تو سرمون بود ولی انگار هیچ کدوم جرات نداشتیم یک کلمه حرف بزنیم.
آیهان زودتر از همه به خودش اومد و بالاخره صدای اعتراضش که پر بود از حرص بلند شد.
-اینجا چه خبر شده؟!
اینا چرا اینجوری کردن؟!
جملهای که آرزو داشتم از دهن آیهان بشنوم رو خودم آروم زمزمه کردم.
-فریال حالش خوبه. اصلا با فریال کاری ندارن.
معلوم نیست کدوم بدبختی حالش بد شده...
نگاه سنگین آیهان و ملکا رو حس میکردم ولی ترجیح میدادم بهشون توجهای نکنم.
پاهای بی جونمو روی زمین میکشیدم و عقب میرفتم که با دیوار برخورد کردم. خودم اصلا به حرف هایی که میزدم مطمئن نبودم ولی انگار تنها چیزی بود که میتونست آرومم کنه.
طاقت نداشتم بشنوم حال فریال بدتر شده؛ تاب و توان شنیدن خبر بدو اصلا نداشتم.
ملکا آروم کنار گوشه آیهان زمزمه کرد: مگه اونجا اتاق فریال نیست؟! فکر کنم حالش خوب نباشه من خیلی نگرانم.
صدای تشر آیهان بلند شد.
-هیس دختر هیچی نگو. خزان صداتو میشنوه،حال و روزشو نمیبینی؟
صداشون از چیزی که فکر میکردن خیلی بلندتر و برای من به خوبی قابل شنیدن بود.
-قصد بدی نداشتم فقط نگرانم...
-میدونم دختر؛ خودم از استرس داره جونم درمیاد فقط دعا کن به خیر بگذره.
همه سکوت کرده بودیم و بدون هیچ حرفی خیره به در بسته بودیم.
برای همه شفاف بود که کاری جز دعا از کسی برنمیاد.
تو ذهنم بارها و بارها به اسمهای متفاوت خدارو صدا زدم و التماسش میکردم فریال رو به من برگردونه.
ضعف تمام وجودم رو گرفته بود. احساس میکردم چندسال از عمرم گذشته و هر روز چند سال پیر میشم.
-خزان خوبی؟!
خسته ترین نگاهمو به آیهان دوختم. کی قرار بود از شر این سوال کلیشهای خلاص بشم؟!
چطوری میتونستم خوب باشم وقتی پارهی تنم با مرگ دست و پنجه نرم میکرد!
انگار خودش هم متوجه سوال بی موردش شد سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
یکی از دکترها از اتاق خارج شد با شک نگاهی به ما انداخت و با صدای متعجبی پرسید: همراه خانوم راد شمایید؟!
هر سه با استرس به سمتش رفتیم و پرسیدیم: چیشده؟ حالش چطوره؟
-چه عجیب که زنگ خطرمون بلند شد و شما انقد آروم بودید!