📗
آدمها آسان و کودکانه امید میورزند و میترسند. در چشم به هم زدنی خوش حال میشوند و با وزیدن بادی به خود میلرزند، گویی چیزی مهلک را به دوش میکشند، وضعیتی مهلک که تمام عمر در پی گریز از آن یا به تعویق انداختن مواجهه با آن در تلاشی مذبوحانه جان میکَنند! آری تلاشی مذبوحانه، آرزوها و خواستها و امیال و اهداف کوچک و بزرگ، زمینی و آسمانی، والا و حقیر... آدمی نام مینهد، دستهبندی میکند و به قضاوت مینشیند، به خیال خود فکر میکند و انتخاب میکند؛ به زودی کشف میکند، به زودی در آرامشی شکننده جا خوش میکند و به همان سرعت میهراسد و خود را در سُرنده ترین زمینهای یخ زده در برهوتی منجمد باز مییابد و به آن وضعیتِ مهلکِ ممتد باز میگردد.
از کودکی تا کهن سالی چه لحظهها و روزها و هفتهها و ماهها و سالها که به انتظار آن چه میل میورزند، به چیزی یا کسی که شوق میورزند مینشیند... در چشم به هم زدنی عاشق میشود و به همان شدت و حدت نفرت میورزد، اینهمه سرگشتگی ترحم برانگیز است، وقتی به آُسمان پر ستاره مینگرد تمام شکوه و عظمت آنچه میبیند را در خود کنکاش میکند، به خود نسبت میدهد و جسورانه و گستاخانه خود را مرکز عالم قرار میدهد، جهان بیکران را آیینه ای از خود میپندارد و در پی کشف و فتح بلندای آنچه میپندارد میکوشد، به دست میآورد و ملول میشود، از دست میدهد و دلتنگ میشود. گویی هیچ گاه قرار نیست آرام و قرار گیرد، به آنچه دارد راضی نیست، میلی سیری ناپذیر درونش میجوشد و تمامی برخورداری ها و طعمهای هرچند نیمه کاره را در کامش به ناکامی میکشاند. خواست هایش چنان درهم پیچیده و تودرتو به هم میپیچند که زمان را گم میکند، لحظه و اکنون را برای دیروز و فردا خرج میکند، فردا و دیروز را برای اکنون به حسرت مینشیند و دست آخر در امتداد آن "مهلک متداوم" به هلاکت میرسد... شاید این همه از آن روست که به زعم فیلسوف قرن نوزدهم کیرکگور به جد به "تکرار" نیاندیشیده و با آن مواجه نشده :
«... ولی سفر به زحمتش نمیارزد، زیرا آدمی نیازی ندارد از جایی به جای دیگر برود تا مطمئن شود که تکرار غیر ممکن است. نه، آدمی میتواند آرام و بیدغدغه در اتاق نشیمن خویش بنشیند، خاصه زمانی که همه چیز باطل اباطیل است و هالک است؛ آنگاه آدمی می تواند سفر کند، چست تر و چابک تر از زمانی که با قطار به سفر برود، به رغم آنکه ساکن است و بی حرکت نشسته است. همه چیز باید مرا به یاد این معنی اندازد... الوداع، الوداع، ای امید سرشار شباب! به کجا چنین شتابان؟ آنچه به شکارش میشتابی وجود خارجی ندارد، همانقدر حیات دارد که تو داری، الوداع ای زور بازوی شیرگیر، چرا پا با چنین شدت بر زمین می کوبی؟ آنچه پای بر آن می گذاری شبحی است زادۀ خیال خودت...
الوداع ای جمال جنگلها. زمانی خواستم روی ماهت را ببینم، غیبت زده بود! پس به راه خویش برو ای رود بادپای! تنها تویی که براستی می دانی چه می خواهی، زیرا آنچه تو میخواهی جاری بودن است و خود را گم کردن در اقیانوسی که هرگز پر نمیشود! نمایش را ادامه بده ای تئاتر زندگانی که هیچکس بر تو نه نام تراژدی می گذارد و نه نام کمدی، چرا که هیچکس نمی داند که آخرش چه می شود! نمایش را ادامه بده ای تئاتر هستی آدمی، تئاتری که در آن زندگانی به قرض و وامی می ماند که هیچ گاه آن را پس نمی دهند!...»
( #تکرار : جستاری در روانشناسی تجربی #سورن_کیرکگور
صالح نجفی )
📝احسان عزیزی
@bar_bal_andisheha
آدمها آسان و کودکانه امید میورزند و میترسند. در چشم به هم زدنی خوش حال میشوند و با وزیدن بادی به خود میلرزند، گویی چیزی مهلک را به دوش میکشند، وضعیتی مهلک که تمام عمر در پی گریز از آن یا به تعویق انداختن مواجهه با آن در تلاشی مذبوحانه جان میکَنند! آری تلاشی مذبوحانه، آرزوها و خواستها و امیال و اهداف کوچک و بزرگ، زمینی و آسمانی، والا و حقیر... آدمی نام مینهد، دستهبندی میکند و به قضاوت مینشیند، به خیال خود فکر میکند و انتخاب میکند؛ به زودی کشف میکند، به زودی در آرامشی شکننده جا خوش میکند و به همان سرعت میهراسد و خود را در سُرنده ترین زمینهای یخ زده در برهوتی منجمد باز مییابد و به آن وضعیتِ مهلکِ ممتد باز میگردد.
از کودکی تا کهن سالی چه لحظهها و روزها و هفتهها و ماهها و سالها که به انتظار آن چه میل میورزند، به چیزی یا کسی که شوق میورزند مینشیند... در چشم به هم زدنی عاشق میشود و به همان شدت و حدت نفرت میورزد، اینهمه سرگشتگی ترحم برانگیز است، وقتی به آُسمان پر ستاره مینگرد تمام شکوه و عظمت آنچه میبیند را در خود کنکاش میکند، به خود نسبت میدهد و جسورانه و گستاخانه خود را مرکز عالم قرار میدهد، جهان بیکران را آیینه ای از خود میپندارد و در پی کشف و فتح بلندای آنچه میپندارد میکوشد، به دست میآورد و ملول میشود، از دست میدهد و دلتنگ میشود. گویی هیچ گاه قرار نیست آرام و قرار گیرد، به آنچه دارد راضی نیست، میلی سیری ناپذیر درونش میجوشد و تمامی برخورداری ها و طعمهای هرچند نیمه کاره را در کامش به ناکامی میکشاند. خواست هایش چنان درهم پیچیده و تودرتو به هم میپیچند که زمان را گم میکند، لحظه و اکنون را برای دیروز و فردا خرج میکند، فردا و دیروز را برای اکنون به حسرت مینشیند و دست آخر در امتداد آن "مهلک متداوم" به هلاکت میرسد... شاید این همه از آن روست که به زعم فیلسوف قرن نوزدهم کیرکگور به جد به "تکرار" نیاندیشیده و با آن مواجه نشده :
«... ولی سفر به زحمتش نمیارزد، زیرا آدمی نیازی ندارد از جایی به جای دیگر برود تا مطمئن شود که تکرار غیر ممکن است. نه، آدمی میتواند آرام و بیدغدغه در اتاق نشیمن خویش بنشیند، خاصه زمانی که همه چیز باطل اباطیل است و هالک است؛ آنگاه آدمی می تواند سفر کند، چست تر و چابک تر از زمانی که با قطار به سفر برود، به رغم آنکه ساکن است و بی حرکت نشسته است. همه چیز باید مرا به یاد این معنی اندازد... الوداع، الوداع، ای امید سرشار شباب! به کجا چنین شتابان؟ آنچه به شکارش میشتابی وجود خارجی ندارد، همانقدر حیات دارد که تو داری، الوداع ای زور بازوی شیرگیر، چرا پا با چنین شدت بر زمین می کوبی؟ آنچه پای بر آن می گذاری شبحی است زادۀ خیال خودت...
الوداع ای جمال جنگلها. زمانی خواستم روی ماهت را ببینم، غیبت زده بود! پس به راه خویش برو ای رود بادپای! تنها تویی که براستی می دانی چه می خواهی، زیرا آنچه تو میخواهی جاری بودن است و خود را گم کردن در اقیانوسی که هرگز پر نمیشود! نمایش را ادامه بده ای تئاتر زندگانی که هیچکس بر تو نه نام تراژدی می گذارد و نه نام کمدی، چرا که هیچکس نمی داند که آخرش چه می شود! نمایش را ادامه بده ای تئاتر هستی آدمی، تئاتری که در آن زندگانی به قرض و وامی می ماند که هیچ گاه آن را پس نمی دهند!...»
( #تکرار : جستاری در روانشناسی تجربی #سورن_کیرکگور
صالح نجفی )
📝احسان عزیزی
@bar_bal_andisheha