"پیچیدگی"


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


با پیچیدگی های بسیار درونی و ترکیبی از درونگرایی و احساس مریم هستم!.
https://t.me/HarfinoBot?start=3d96871c4880b63

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


موقع خدافظی، اون ور خیابون که میبینمت و دست تکون میدی و بهم لبخند میزنی، انگار‌ انرژیم برای توی خونه بودن تامین میشه:)


Репост из: تی‌شین|معصومه رحیمی
امروز می‌خوام یه لیست از کانال‌های متفاوت برای خودم تهیه کنم. تعداد اعضا و محتوا هم مهم نیست.
هر چی تعداد بیشتر باشه، بهتر.

*می‌تونید این پیام‌و ارسال کنید داخل کانال‌تون(عمومی باشه)، خودم لینک و کپی می‌کنم اینجا می‌ذارم.
*تا آخر شب.

*۲۴ ساعت این پست می‌مونه، شما هم فوروارد کردی حذفش نکن.

*هر کدوم که فوروارد و حذف کردن، منم حذف کردم لینک‌شون‌و.
چون تا دو ساعت آینده به شدت بیکارم


امروز بعد مدت‌ها پرونده ی بلک بریم از سیکرت گیم رو حل کردیم. نمیدونم تاحالا از این پرونده‌هایی که اومده حل کردین یا نه ولی واقعا بعضی‌هاشون ( نمیدونم بگم‌اکثرا یا نه) روند لذت بخشی دارن. بعضی‌هاشونم یکم حوصله سر بر بودن.
ولی پرونده‌ی بلک بریم واقعا کیف داد. هرچند بعضی از رمزهاش یکم مسخره بود، ولی واقعا آدم رو به چالش میکشه. خلاصه که اگه دوست دارین از این چیزا، بلک بریم رو بهتون پیشنهاد میکنم. با دوستاتون یا خانواده یا اصلا تنهایی، حل کنید و لذت ببرید.
اگر خواستین راجب بقیه‌ی پرونده‌هایی هم که حل کردیم بابچه‌ها، براتون راجبشون مینویسم. البته پاندا استادشه من صرفا انتقال دهنده ام.


اندکی از امروزِ زیبا~


این روزا با پاندا درگیر بازی کهرباییم. همونی که عکسشو گذاشتم.
امشب داشتم بهش فکر میکردم که چقدر بازی جالبیه و چقدر به زندگی شباهت داره.
توی این بازی شما باید کم کم یسری کارت بخرین و از کارت های کوچیکتر و سبک تر شروع کنید تا بتونید کارت های بزرگ و سنگین رو بخرین و وقتی عدد روی کارت هاتون به ۲۰ رسید شما برنده ی بازی هستین.
حالا چیش شباهت به زندگی داره؟!
اینجاش که توی زندگی، ما آدم ها معمولا یسری اهداف بلند و بزرگ داریم ولی در مرحله ی اول دستمون خالیه. پس باید کم کم دستمون رو پر کنیم و بتونیم پله پله بسازیم و بریم جلو. نمیتونیم یهو ۲۰ تا پله رو باهم بسازیم. نه‌پولشو داریم نه شرایطش رو داریم و مهم تر از همه توی پله ی اول، عقل پله‌ی بیستم رو نداریم. مثال میگم: شما اگه بخواید استاد دانشگاه و جزء هیئت علمی بشین نمی تونید یه شبه برسید بهش. باید درس بخونید، کارآموزی بگذرونید، بعد امتحان بدین و بِلا بِلا تا آخر که معلومه.
ولی مشکل‌اینجاست که خیلی از آدما میخوان ره صدساله رو یک‌شبه برن! شما وقتی کلا ۴ تا سکه ی سفید دستته چطوری میخوای یه کارت که قیمتش ۸ تا سکه ی سفیدِ رو بخری؟! درحالی که دیگه سکه ای وجود نداره! باید تلاش کنی کارت بخری و دونه دونه پیش بری تا بتونی بالاخره کارت ۵ امتیازی رو که ۸ تا سکه‌ی سفید پولشه رو بخری.
بیاید هدف های زندگیتون رو به لقمه های کوچیک تر تقسیم کنید و از مسیر رسیدن بهش لذت ببرید. حتی اگه این وسط یکی کارتی که شما میخواستینش رو هم خرید، ناامید نشید هنوزم راه حل وجود داره. تفاوت زندگی و بازی کهربا همینه که زندگی بازی نیست و در نهایت برنده و بازنده نداره. به تلاش خودت بستگی داره صرفا.
پس سخت نگیرین به خودتون که چرا نتونستم چرا نتونستم! صرفا شاید اون لقمه هنوز زیادی بزرگه. کوچیک ترش کنید:)


بزارین اینو براتون تعریف کنم.
به بابام گفتم لطفا دارین میرین سوپری برای من‌کرانچی پنیری بگیرین. بعد وقتی برگشتن دیدم پفیلای پنیری خریدن چون نمی دونستن کرانچی چیه و فقط دیدن روش نوشته پنیری و خریدنش. وای🤌🏻😭😂✨


پشت صحنش جالب بود :)
#p


واقعا حکایت لمس کردن هم عجیبه. من خیلی آدم‌ لمسی نیستم و خوشم نمیاد طولانی مدت یکی بخواد بغلم کنه. ولی بطرز عجیبی وقتی دستات رو لمس‌ میکنم یه چیزی توی قلبم باعث میشه کلی‌پروانه آزاد بشن:)


امروز~


ممنون از روحم با اینکه جسمم پدرش رو درآورده، ولی بازم داره تلاش میکنه انرژی مثبت داشته باشم و بخندم.


Репост из: مَدار
ممنون از قلبم که یک تنه پای این همه تنگ بودن برای افرد مختلف وایمیسته.


قابل کتمان نیست آیندمون ولی من فعلا میخوام فقط به چشمای تو نگاه کنم و به درد قلبم توجه نکنم!


دیدمش.
دلتنگیم بیشتر شد! و دوباره رفت..


اول از همه عیدتون مبارک باشه🪻
و دوم روز دختر مبارکمون باشه✨


سوفی، وقتی سایه‌ای میبینی حتما به این فکر می‌افتی که چیزی باید این سایه را به وجود آورده باشد. سایه‌ی یک حیوان را می‌بینی. با خودت فکر میکنی احتمالا سایه‌ی یک‌ اسب است، ولی نمی توانی اطمینان کامل داشته باشی. بعد سرت را بر می‌گردانی و یک اسب واقعی میبینی، که البته بینهایت زیباتر و واضح‌تر از آن سایه‌ی ناپایدار است. افلاطون عقیده داشت همه‌ی پدیده ها فقط سایه‌ای از صور یا مُثُل جاودانه‌اند. اما اکثر مردم از زندگی کردن بین سایه‌ها راضی‌اند. آنها فکر می‌کنند همه چیز در سایه‌ها خلاصه می‌شود و در نتیجه سایه‌ها را سایه نمی دانند. و به این ترتیب روح جاودانه‌ی خودشان را فراموش می‌کنند.
_دنیای سوفی


متن بالا الهام گرفته از واقعیت و رویا، این عکس، و قسمت هایی از متن‌های فاطمه اس و البته متنی که قولشو داده بودم.


در باز شد و‌صدای جیرینگ جیرینگ آویز توی فضا پخش شد. کلافه سرمو‌ از روی پیشخوان‌ بلند‌ کردم که بگم تعطیلیم، ولی تو اومدی تو.
طبق معمول سرتاپا سیاه پوشیده بودی با آلستارهای قرمزت.
سرتو‌چرخوندی: "سلام."
با گیجی گفتم: "سلام.. بیا تو.. بفرمایید."
اگه بگم از دیدنت واقعا تعجب کردم دروغ نگفتم. اینکه یهو وسط این شلم شوربای زندگیم پیدات شد، برام واقعا عجیبه.
روی صندلی روبه روی پیشخوان نشستی و صدای غژ غژ چوب توی کافه پیچید. " پس بالاخره کافه ای که میخواستی رو باز کردی. فکر کنم همونی شد که میخواستی."
نگاهی به سقف کهکشانی فضای کافه کردم و سرمو‌انداختم پایین. " امروز‌جز کروسان و چایی شیر چیزی نمونده. دوست داری هنوز؟!"
_"دیوونه شدی؟ معلومه که هنوز دوست دارم. من زمستونا همش چایی شیر دستم بود. یادت نیست؟"
+"یادمه، ولی تعداد سال‌های ندیدنت یادم نیست!"
نگاهم به تره موهای بیرون روسریت افتاد. گفتم" مو سفید کردی!" با نگاه عاقل اندر سفیه، گفتی " تو سفید‌ نکردی؟!"
+"چرا. منم سفید شده. از همون اوایل دهه‌ی دوم زندگیم، بعد همون جریانات که میدونی، شروع به سفید شدن کردن."
لیوان یاسی رنگ رو پر‌ چایی شیر کردم و با‌کروسان گذاشتم جلوت. حالا انگار باید جدی حرف زد. اما حرف‌های من و تو زیاده و وقت کم. میدونم اومدی حالی بپرسی و بری، پس حرف جدیدی باز نمیکنم. فقط پرسیدم: " هنوزم بیوه‌ی سیاه پوش دور‌و برت میچرخه؟!"
_"نه به زیادی جوونی، و نه به اندکی بچگی! سرم با کارام بیشتر‌گرمه، وقت نمیکنم خیلی توجهی بهش بکنم."
سری به‌نشونه‌ی تایید‌ نشون‌ دادم و سکوت کردم. دیگه‌ سوال و حرفی نداشتم.
کروسانت رو روی بشقاب گذاشتی و گفتی: " تو‌چی؟ هنوزم بنفش دوست داری سانشاین؟!"
شنیدن اینکه دوباره یکی‌بهم بگه سانشاین بعد این همه مدت برام عجیب بود. گفتم" مشکی داره به پای بنفش میرسه، برای همین دارم سعی میکنم‌ به رنگ‌های دیگه هم بیشتر‌توجه کنم. راجب سانشاین بودن ولی شک دارم."
سری تکون دادی و سکوت کردی. لحظه ای بعد بلند شدی که بری. سر برگردوندی و گفتی: " ۱۷ سال." با سوال نگاهت کردم.
_"۱۷ سال شده که همدیگه رو ندیدیم."
راس میگی. ۱۷ سال شده که ندیدمت و ۱۷ ساله که دیگه دور هم‌جمع‌نشدیم. یه درد خفیف توی قلبم احساس کردم ولی بهش عادت داشتم برای همین به روی خودم نیاوردم.
سوار‌ جیپ مشکیت که شدی گفتی:" منتظر کارت vip کافه ات هستم. از این به بعد زیاد میام اینجا. راستی هنوزم سانشاینی نگران نباش"
لبخندی زدم و گفتم: " بیا. با بچه هاهم بیا خوشحال میشم. و در ضمن ماشینت مبارک باشه. خوشحالم بالاخره داریش."
_"اره خودمم خوشحالم که دارمش‌."
میخواستی راه میوفتی که زدم به ماشین. " خانومِ محترم لطفا به قولتون عمل کنید و سرخ کن بنفش بنده رو بهم بدین . هنوز یادم نرفته ها"
خندت گرفت"منم یادم نرفته. یه روز میام برات میارمش."
حرکت کرد و رفت. من موندم و خاطرات گرد و خاک گرفته که حالا بعد این‌همه سال دوباره داشتن از زیر تار عنکبوت در‌میومدن. همون ترمای اول دانشگاه همیشه اون بهم میگفت. بهم میگفت که نگران نباش تو هیچوقت دارک و سیاه نمیشی تو همین‌مریم باقی میونی، اما قوی تر‌میشی. اما حالا اون نیست و من‌ به حرف‌های دیگران سخت میتونم اعتماد کنم. میخواستم دنیاشو بنفش کنم ولی اون موقع ها راجب احساساتم بچه بودم. نمی دونستم شاید بنفش دوست نداره، نمی دونستم که چطوری باید درست رنگ هارو باهم ترکیب کنم. نمی دونستم چطوری خودخواه نباشم!
کلافه برگشتم توی کافه و در رو قفل کردم. یه لیوان چایی شیر برای خودم ریختم و نشستم. سرم درد گرفته بود. دوباره گیج شدم. من کیم و توی چه تاریخی دارم زندگی میکنم؟! اینا واقعیه یا رویاست؟! دوباره خودمو گم کردم...




اینستاگرام من از ایتام خانوادگی تره.😂
وقتی سالها اینستا نداشتی.


بعد از هر فروپاشی روانی، یک‌ منِ جدید درونم بیدار می‌شود که تا به قبل به سراغم نیامده بود.

Показано 20 последних публикаций.

35

подписчиков
Статистика канала