Репост из: کبیری
۴۰ سال پیش، زن متاهلی بود به نام “ایران” خانوم!
او همه چیز داشت، ثروت، زیبایی، غرور،.... و نگاهی نافذ و تو دل برو و موهایی بلند همچون شب سیاه؛
تا اینکه در یکی از خیابان های تهران با پسری به نام “بهمن” آشنا شد.
جوانی ماجراجو و در ظاهر جذاب، با افکاری نو !
بهمن همیشه به او میگفت؛ تو همه چیز داری ولی تا وقتی که آزاد نباشی هیچ چیز نداری! تو وابستهای، دل بستهای، خودت نیستی و همیشه کلمه مبهم آزادی را روی دیوار خانهی او مینوشت و قلب او را به تپش می انداخت.
ایران آن روزها جوان بود و به دنبال تجربه های تازه، تصمیم گرفت با بهمن همراه شود و به چیزی برسد که فکر میکرد ندارد!
“ آزادی “
در نهایت در زمستانی سرد پس از آنکه شوهرش از او نا امید شد و برای همیشه او را ترک کرد، او و بهمن به هم رسیدند و ازدواجشان را در ۲۲ همان ماه جشن گرفتند.
کوتاه بگویم؛ هر چه از زندگی شان میگذشت بهمن وعده هایش را بیشتر فراموش میکرد.
اینکه ایران چه بپوشد، چه بنوشد و حتی چطور زندگی کند را بهمن تعیین میکرد!
دست بزن هم پیدا کرده بود و ایران به جز آه، جرأت اعتراض هم نداشت...
حالا پس از ۴۰ سال او زنی نا امید و درمانده با نگاهی خسته است. و همسایگانش که زمانی با حسرت و احترام به او نگاه میکردند، به او لبخند تمسخر میزنند و خیره نگاهش میکنند.
در حالیکه بهمن سعی میکند در میان بغض و اندوه او، هر سال، سالگرد ازدواجشان را با شکوه تر جشن بگیرد و خود را خوشبخت و سعادتمند جلوه بدهد!
ایران بارها به خودش میگوید؛ اگر من قبل از بهمن آزاد نبودم چطور میتوانستم با بهمن ازدواج کنم؟!
امروز از او دختری مانده است به نام “بهار”
به بهار میگوید هیچگاه فریب هیچ بهمن و زمستانی را نخورد!
به او میگوید؛ آزادی وقتیست که بتوانی از بودنت لذت ببری و امید به آینده داشته باشی و لبخند واقعی بر گونه هایت جلوه گری کند.
و فراموش نکن که هیچگاه برای رسیدن به روشناییِ اندکِ ماه، خورشیدت را نفروشی....
او همه چیز داشت، ثروت، زیبایی، غرور،.... و نگاهی نافذ و تو دل برو و موهایی بلند همچون شب سیاه؛
تا اینکه در یکی از خیابان های تهران با پسری به نام “بهمن” آشنا شد.
جوانی ماجراجو و در ظاهر جذاب، با افکاری نو !
بهمن همیشه به او میگفت؛ تو همه چیز داری ولی تا وقتی که آزاد نباشی هیچ چیز نداری! تو وابستهای، دل بستهای، خودت نیستی و همیشه کلمه مبهم آزادی را روی دیوار خانهی او مینوشت و قلب او را به تپش می انداخت.
ایران آن روزها جوان بود و به دنبال تجربه های تازه، تصمیم گرفت با بهمن همراه شود و به چیزی برسد که فکر میکرد ندارد!
“ آزادی “
در نهایت در زمستانی سرد پس از آنکه شوهرش از او نا امید شد و برای همیشه او را ترک کرد، او و بهمن به هم رسیدند و ازدواجشان را در ۲۲ همان ماه جشن گرفتند.
کوتاه بگویم؛ هر چه از زندگی شان میگذشت بهمن وعده هایش را بیشتر فراموش میکرد.
اینکه ایران چه بپوشد، چه بنوشد و حتی چطور زندگی کند را بهمن تعیین میکرد!
دست بزن هم پیدا کرده بود و ایران به جز آه، جرأت اعتراض هم نداشت...
حالا پس از ۴۰ سال او زنی نا امید و درمانده با نگاهی خسته است. و همسایگانش که زمانی با حسرت و احترام به او نگاه میکردند، به او لبخند تمسخر میزنند و خیره نگاهش میکنند.
در حالیکه بهمن سعی میکند در میان بغض و اندوه او، هر سال، سالگرد ازدواجشان را با شکوه تر جشن بگیرد و خود را خوشبخت و سعادتمند جلوه بدهد!
ایران بارها به خودش میگوید؛ اگر من قبل از بهمن آزاد نبودم چطور میتوانستم با بهمن ازدواج کنم؟!
امروز از او دختری مانده است به نام “بهار”
به بهار میگوید هیچگاه فریب هیچ بهمن و زمستانی را نخورد!
به او میگوید؛ آزادی وقتیست که بتوانی از بودنت لذت ببری و امید به آینده داشته باشی و لبخند واقعی بر گونه هایت جلوه گری کند.
و فراموش نکن که هیچگاه برای رسیدن به روشناییِ اندکِ ماه، خورشیدت را نفروشی....