•اوضاعِ حال:نزدیک به صبحگاه اَست. هوا کم کم اَز تیرگی به روشنی در می آید. مثل پروانه ای که اَز پیله ی تاریک خود بیرون می آید و به جهانِ نورانی سلام می کند. اِمشب هم گذشت... دریغ اَز لحظه ای خوابیدن. چرا دروغ ؟ این روزها کسی سراغم را نمیگیرد. جناب خواب که جای خود دارد. یا کلاً نمی آید ، یا اینکه اَگر آمد آنقدر دیر سر میزند که ماه اَز پیله خود درآمده و خورشید درخشان نمایان شده. اِحساس کلافگی میکنم... گاه خوشحال و گاه غمگینم. یک لحظه میخندم و روی خوشم را برای جهانم به نمایش میگذارم ؛ و دو لحظه بعد ، چنان غمگینم که اِنگار کشتی هایم غرق شدند. خودم هم اَز عجیبیه ، حال و روزگارم خسته اَم...
گاهی میگویم ، چیست این اِنسان بودن؟ چه میشد اَگر پرنده ای بودم که بر فراز آسمان سرود میخواندم و پرواز میکردم؟ یا پروانه ای که در طبیعت بازیگوشی میکند؟
اَز این ها که بگذریم... آسمان وعده باران داده اَست. او هم به حال من دچار اَست. گاهی آرام اَست و شادمان یا خشم دارد و اَخمان. به هر حال ، من که بی صبرانه در اِنتظارش هستم. اینکه آدم چیزی را بیابد که با او اِحساس شباهت و همدردی کند ؛ میتواند عاشقانه ، دوستش بدارد.
#نون|ح
-نوشته ای متعلق به سحرگاه ، اَز دیار ۱۷ ٱردیبهشت ۴۰۳.