#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت104
امان از دست جووناي امروز.
بعد از تموم شدن حرفش سوار مي شه من هم خودم رو به اتوبوس مي رسم و سريع سوار مي شم. صندلي هاي آخر رو واسه نشستن انتخاب مي
كنم. بعد از نشستن نگاهي به عقب مي ندازم. ديگه خبري از ماشين مشكوك نيست. درست مي شينم و سرمو به صندلي تكيه مي دم. چشمامو مي
بندم. ديگه مطمئنم خيالاتي نشدم. زمزمه وار مي گم:
ـ طاهر.
آره طاهر گزينه ي خوبيه. امشب بهش مي گم. امشب خيلي كارا دارم. تا رسيدن به مقصد كلي با خودم تمرين مي كنم كه چه جوري ماجراي
مادرم رو پيش بكشم. بعد از اين كه به ايستگاه مورد نظر رسيدم سوار اتوبوس بعدي مي شم، بعد از سوار شدن دوباره نگاهي به عقب مي ندازم، باز
هم خبري از اون زانتياي لعنتي نيست. بايد حواسم رو جمع كنم. اونم خيلي زياد. ديگه نمي خوام با بي دقتي هام كار دست خودم بدم. اگه چهار
سال پيش رو موضوع دزدي كه وارد خونه شده بود تاكيد بيشتري مي كردم شايد اين جوري نمي شد. نمي دونم موضوع از چه قراره؛ ولي مي دونم
به زودي خيلي چيزا روشن مي شه. مطمئنا اون طرف خودش رو نشون مي ده، وگرنه اين قدر ضايع خودش رو نشون نمي داد. اگه مي خواست
مخفيانه كاري رو انجام بده اين قدر راحت جلوم سبز نمي شد! اون قدر به اون ماشين مشكوك فكر مي كنم تا بالاخره به ايستگاه نزديك خونه مي
رسم. بايد بقيه راه رو پياده برم. بعد از پياده شدن به سرعت به سمت خونه مي رم. چرا دروغ، يه خرده مي ترسم! شايد هم خيلي بيشتر از يه خرده.
حس مي كنم يكي از دور مراقب تك تك حركتامه. يكي داره نگام مي كنه. يكي داره تعقيبم مي كنه. يكي داره ديوونم مي كنه. جرات ندارم به
عقب برگردم. مي ترسم به نگاهي به عقب بندازم و باز با اون ماشين مرموز رو به رو يشم. هر لحظه سرعتم رو بيشتر مي كنم. به سركوچمون كه
مي رسم به سرعت كليد رو از داخل كيفم در ميارم. هوا تاريك تاريك شده. ترس من هم بيشتر بيشتر. صدايي رو از پشت ماشيني كه كنار ديوار
پارك شده مي شنوم. جيغ خفيفي مي كشم و يه خرده عقب مي رم. سرجام وايميستم و با ترس به پشت ماشين نگاه مي كنم. با ديدن گربه اي
كه از پشت ماشين بيرون مياد نفس عميقي مي كشم و با اخم مي گم:
ـ مرده شورت رو ببرن كه دل و جگر و قلو و رودمو آوردي تو دهنم و دوباره برگردوندي سر جاش.
اين بار با گام هايي آروم تر به سمت خونه حركت مي كنم. گوشي رو از جيبم در ميارم و نگاهي به ساعتش مي ندازم. ساعت هفت و نيمه. هميشه
وقتي دير مي كردم بابا يا داداشام بهم زنگ مي زدن، متعجب از اين كه چرا هيچ كس خبري از من نگرفت گوشي رو تو جيبم مي ذارم. حتي اگه
به خاطر خودم هم نشده، به خاطر آبروي خودشون زنگ مي زدن. شونه اي بالا مي ندازم و زمزمه وار مي گم:
ـ بي خيال ترنم، اين نيز بگذرد!
صداي قدم هاي كسي رو پشت سرم مي شنوم. با ديدن اون گربه ترسم ريخته. با خودم فكر مي كنم حتما يكي از همسايه هاست. سرمو به سمت
عقب مي چرخونم. اما اون طرف با عكس العمل من سر جاش متوقف مي شه. توي قسمت تاريك كوچه واستاده .چهرش رو نمي بينم متعجب از
رفتارش سرعتمو بيشتر مي كنم تا زودتر به خونه برسم. گوشي رو تو جيبم مي ذارم. صداي قدم هاي اون شخص رو پشت سرم مي شنوم. حاضرم
روي همه زندگيم شرط ببندم كه اين شخص بي ارتباط به اون ماشين نيست. اگه همسايه يا حتي يه غريبه باشه چرا با توقف من وايميسته و چرا
با حركت من راه ميفته؟! بالاخره به در خونه مي رسم ه. نوز هم نگاه سنگينش رو روي خودم احساس مي كنم. از يه طرف مي ترسم، از يه طرفدوست دارم بدونم كيه! كليد رو به سمت در مي برم. هنوز نگاهم به در خونست. در رو باز مي كنم، مي دونم در چند قدميم واستاده .چشمامو مي
بندم. اگه مي خواد اذيتم كنه چرا كاري نمي كنه؟! اگه كاري باهام نداره پس چرا بي خودي پشت سرم واستاده .كليد رو از روي در بر مي دارم.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته. با دستايي لرزون كليد رو داخل جيبم مي ذارم. مي خوام برم داخل خونه اما در آخرين لحظه تصميمم رو مي گيرم.
بايد بفهمم موضوع از چه قراره. به سرعت به عقب مي چرخم و با ديدن شخص مورد نظر آه از نهادم بلند مي شه.
زير لب مي گم:
ـ سروش.
با پوزخند نگام مي كنه و مي گه:
ـ دختري مثل تو كه تا اين وقت شب تو خيابونا مي چرخه نبايد از پسرايي امثال من بترسه.
با خشم رومو بر مي گردونم و مي خوام به داخلو خونه برم كه به بازوم چنگ مي زنه و با جديت مي گه:
ـ چرا امروز نيومدي؟
سعي مي كنم بازوم رو از دستش در بيارم كه با جديت مي گه:
ـ خيلي بهت لطف كردم كه در مورد غيبت امروزت به آقاي رمضاني حرفي نزدم.
با خشم مي گم:
ـ من احتياجي به لطف جناب عالي ندارم.
نيشخندي مي زنه و بدون توجه به حرف من مي گه:
ـ انگار نمي دوني كه آقاي رمضاني از بدقولي بدش مياد .
ـ من به هيچ كس قولي نداده بودم....
❣ادامه دارد...
░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar