- من دههٔ پنجاهی هستم!
من دههٔ پنجاهی هستم. نعش مرا به خاک نسپارید! نعشِ من مسموم است! من «صف» شش صبح برای شیر شیشهای و صف ارزاق کوپنی را دیدهام!
من از صدای ضدهواییها نترسیدهام به وجد آمدهام و بیخیال روی پشتِ بام، آبشاری از گلولههای نورانی را در آسمان تماشا کردهام!
من مدادِ سیاهِ «سوسمار» نشانم را آنقدر تراشیدهام که توی مُشتِ کوچکم جا شده و باز هم دست از سرش بر نداشتهام! من توی دفتر کاهی مشق نوشتهام!
من شبهای «وفات» زیادی به عکس سیاه و سفیدِ آن منارهٔ مسجد (توی تلویزیون) زُل زدهام و نالهٔ تکرارشوندهٔ نی عزا را تا آخر شب گوش دادهام!
من خیلی از شبها که برق رفته است شمع روشن کردهام! و دزدکی اشکِ شمع را توی پیالهٔ آب چکاندهام تا «بمیرد»!
من پاترول «کمیته»، بنز سیاه «گشت ضربت» و ون سبز «گشت ارشاد» را دیدهام!
من رنگ زدنِ دستها را دیدهام به جرم پوشیدن پیراهن آستینکوتاه!
من قیچی کردن موی بلند و کراوات مردان و پونز بر پیشانی دخترانی که چند مویشان بیرون بود دیدهام!
من هم مدرسهای ام را توی یک جعبهٔ نئوپانی «تشییع» کردهام! هر دوشنبه، هر پنجشنبه! بوی جنازهٔ آدمیزاد را که گلاب هم پنهانش نمیکرد بارها استشمام کردهام!
من بارها «گیرِ» گشتهای لباس سبز افتادهام که پرسیدهاند: «اینجا چه کار میکنی؟!» آنجا که خیابان بود و من مجبور بودهام از آن بگذرم!
من ویدئو را «قایمکی» دیدهام! من نوار کاست را جاسازی کردهام! نواری که صدای «معین» رویش ضبط شده بود با کلی خشخش و تقوتوق!
من بوکس و شطرنج (حــرام) بازی کردهام! مدام من کارتون سانسورشده دیدهام بارها و بارها!
من دزدها را در خانهها دیدهام و پلیسها را بر پشتبام خانهها که آمده بودند دیشهای ماهواره را جمع کنند!
من مدتها فکر کردهام آن جوان عینکی با سِبیل کوچک (صادق هدایت) خودِ شیطان است که همه از کتابهایی که عکس او روی جلدش باشد میترسند!
من خیلی شبها جلوی تلویزیون خوابم برده در انتظار تمام شدن سخنرانیهای پر از جملههای بیسروته عربی، تا فیلمِ سینمایی ببینم!
من با جنگ، ترس، تحریم، غم، شعار، سخنرانی، کمبود، عقدهٔ زور، ریا، بلندگو، کوپن، دروغ و حسرت بزرگ شدهام و دارم پیر میشوم!
من نسل بزرگ نشدهٔ این انقلابم، نعشِ مرا در خاک وطنم بخاک نسپارید که خاک از عقدههای روییده در دلم مسموم میشود. مرا آتش بزنید و خاکسترم را به باد بسپارید!
من متولد دههٔ پنجاهم. مراقبِ مُردنم نخواهم بود
@Fallmi