Little and Pet


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


به چنل فرشته کوچولو های اس امی خوش اومدید🍓🧸
لینک گپمون👇🏻
https://t.me/+DHHl9680tFZjOTM0

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


میخوام جوری گردنتو کبود کنم که وقتی کنارت نیستم هم همه بدونن مال منی بیبی!😈⛓️
#daddy
#little_girl

🆔 : @littleANDpets


تراپی؟
نه مرسی،بغلم کنه سرشو فرو کنه تو گردنم
همه چی درست میشه.

🆔 : @littleANDpets

1.1k 0 11 199 20

عاشق وقتایی ام که از این زاویه بهم زل میزنی توله کوچولو 🔥

#Daddy
#Little_Girl

🆔 : @littleANDpets

1.3k 0 14 72 17

بابایییی اخرش با کارات جفتمونو غرق میکنییی ببیین باز سیل راه افتاده بین پاهام👈🏻💦👉🏻

#daddy
#little_girl

🆔 : @littleANDpets


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
وقتی عاشق بچتی :)🐈‍⬛

#owner
#pet

🆔 : @littleANDpets

1.9k 0 35 242 36

-چرا چشاشو دراوردی؟
+فراخوان میداد توله بیاد پی 😊
#fun

🆔 : @littleANDpets

1.9k 0 4 100 51

➖اسم تنبیه:
چپ و راست🤝

➖وسایل لازم:
چشمبند
خطکش (جنسش به خودتون بستگی داره)

➖قبل اجرا:
چشم های ساب رو ببندید نتونه ببینه

➖اجرا:
ساب دستشو جلو بگیره کف دستش بالا
روی به روی ساب بایستید
حالا باید چپ گ راستشو عوض کنید
یعنی بهش بگید راستش چپه
و چپش راسته
شما باید با خطکش رندوم بزنید کف دستش
فقط یه ثانیه قبلش اعلام کنید که ساب دستشو بکشه
ساب قاطی شاید بکنه و دسته اشتباهی بکشه(اگر دیر بفهمه یا دستشو عوض کنه نمیشه)
بعد از چند دقیقه بازی کردن برعکس راست و چپو هی عوض کنید براش تا کامل ذهنش قفل شه و دستاش سرخ شه
(یعنی چپ و راستش دوباره اسمش درست شه)
تبریک میگم ساب دیگه چپ و راستشو نمیشناسه و از شدت استرس فکر نمیتونه بکنه با شدت ضربه بزنید🤝

افتری:
کف دست ساب رو یخ بزارید یکم سوزشش بخوابه
افتری روحی حتما بهش بدید

➖ری اکتای این پست حتما بره بالای 200 تا وگرنه همچین بلایی سرتون میاد🌚

🆔 : @littleANDpets

2.2k 0 40 132 78

تمام وجود تو،توی دستای منه توله سگ🌀

#Mommy
#Little_Boy

🆔 : @littleANDpets

2k 0 14 39 19

و اگر قلبم را تکه تکه کنند
در هر تکه نقشی از توست!

#ارسالی
#Mommy
#little_girl

🆔 : @littleANDpets

2.1k 0 9 170 20

تو سینه هاشو میک بزنی اونم همراهیت کنه سرتو به مـمه هاش فشار بده........✨💜




🆔 : @littleANDpets

2.2k 0 5 206 17

چالش تموم شد
مرسی از همه اونایی که شرکت کردن
طبق بنر کسی که بیشترین ری اکت و کامنتو بگیره یه کیسه پر پول و ویس قصه تقدیمش میشه🥰

🆔 : @littleANDpets


#a202
----------------
داستانک
نویسنده: آنیل



وایییی خودا جونم درد دارمممم پاهامم درد می‌کنه از صبح هی هی اتاق و متر کردم خسته شودم🥺 از اونورم گشنمه تشنمه دستشویی هم دارمممم حالا چه شکلاتی بخورم 😭😭😭😭
ایییی بابایی ظالم نمیشد حالا پوشک نمی‌کردی😒 تو که تنبیهتو کردی اینش دیگه چیه اه😞😭
دلا خانوم اینو وقتی داشتی همه پرونده های بابایی رو پاک میکردی از لبتاپ فکرشو باید میکردی😐
نه پانداجونم اتفاقا خوبشم کردم پاک کردم میخواست عوض اینکه با اونا ور بره باهام بازی میکرد منم حوصلم سر نمی‌رفت دیه حالا چون من بچه خوفیم دلم براش سوخت قبل اینکه پاکشون کنم کپی گرفتم ازشون 😳🤦‍♀
واییی پاندایی چرا یادم نبود این😭😭 اگه دیروز بهش میگفتم کپی برداشتم الان حداقل پوشک نبودم واییی🥺😭😭

وای خودا ترکیدم 😭 پاندایی اگه پوشکو وا کنم بعد که کارمو کردم دوباره ببندم می‌فهمه بابایی به نظرت؟
😭😭😭😭
اینم ریسک داره خب بفهمه که مردم دیگه 🥺😢

با خودم درگیر بودم که بابایی اومد چون از صبح هیچی نخورده بودم ضعف کرده بودم بابایی که اومد فک میکردم بازم عصبانی باشه ولی وقتی صورت مهربونشو دیدم خیالم راحت شد
+سلام بابایی جونم حشته نباشیی🙃
_سلام جون دلم مرسی فدات شم
بیا بغلم ببینم دختر ماهم اخخ که همه ی خستگیم رفت
😍😍🥰🥰
-چیکارا میکنی وروجک خوردی صبحونتو؟
+اممم بله بابایی جونم
-اها پس خوردی دیگه مطمئن
+بله بابایی مطمئن مطمئن
-که مطمئن مطمئن آره
مثل اینکه معنی مطمئن و دختر بابا نمیدونه اشکال نداره بعد اینکه اون کون سفیدت سرخ شد قشنگ یاد میگیره که به بابایی دروغ نگه
+اهم بابایی جونم معذرت میخوام آخه میل نداشتم برا اون نخوردم دیه
-هیسس حرف نباشه بینم

دل اااااا این پوشکه چرا خشکه بچه😡
معلوم شد خانم چرا غذاشو نخورده😠🤬
+نه بابا جونم به خدا جیش نداشتم فقط میشه اینو وا کنی لوطفا🥺 بعدش من برم زودی دستامو بشورم بیام🤗
-اره چرا نمیشه اول جیشتو کن بعدش باز کنم بدو
+بابایی به قودا جیش ندالم که من
-دلا کاری نکن تنبیهت بیشتر شه بدو زودباش
+بابایی ضالم خب خجالت میکشم آخه 🥺
-خجالت نداره که قشنگم کوچولویی دیگه کوچولو ها پوشکشونو کثیف میکنن

بابایی که دید بازم کاری نمیکنم دستشو رو شکمم فشار داد دیگه نتونستم خودمو بیشتر از این نگه دارم و بابایی بلاخره به خواستش رسید🥺😢
خیلی خجالت می‌کشیدم ولی وقتی دیدم بابایی اصلا براش مهم نیست و کاراش برام حس بد نمیده کمی راحتر شدم
بابایی بعد اینکه منو شست یدست لباس ست پاندایی برام آورد گذاشت رو تخت بعدش با حوله اومد بدنمو خشک کنه ولی عوض خشک کردن دستشو برد رو بهشتم باهاش بازی کرد چون یه دفعه ای بود یهو سرخ شدم که بابایی خندش گرفت🥺☹️ یکمی که گذشت صدای ناله هام درومده بود که بابایی یدونه محکم زد روش🥺بعد بی توجه به حالم لباسامو تنم کرد
با ناله صداش کردم
+بابایی جونم لوطفا🥺
-چی میخوای وروجک اونهمه شیطونی کردی الانم جایزه میخوای اره؟ فعلا خبری نیست بدو بریم یه چیزی بخوریم مردم از گشنگی
+دشم بوبویی جونم🥺😢
سر میز همش حواسم پی تنبیهی بود که بابایی گفته بود و می‌خواستم یه جورایی بپیچونمش که یهو اون کپی به فکرم اومد 😃😃چی بهتر از اون مخصوصا که هنو کمی عصبانی بود ازم از رفتاراش اینو فهمیده بودم🥺
+اهمم‌ بابایی جونم میگم من می‌خوام یه چیزی بگم به شوما
-جونم دخترم بگو
+باش پس یه لحظه صب‌ بفرما🙂‍↔️
بدو بدو رفتم زود فلشی که پرونده ها رو ریخته بودم توش و آوردم گرفتم جلو بابایی
+بفرما باباجونم این برا شوماست👈👉
-این چیه وروجک
+اهههم والا جونم براتون بگه بابا جونم از اونجایی که من به شدت بچه خوف و مهربونیم و همیشه به حرف شیطون کامل گوش نمیدم و خودمم تغییرش میدم 🤗🥹دلم نیومد دیروز همه پرونده هاتونو پاک کنم پس از همشون به کپی گرفتم براتون بفرما 🥹👈👉
-😳😳اییی ایی توله سگو نگا چیکارا می‌کنه الان همشون این توعن؟
+بله بابایی جونم 😊
-خب تخم سگ اینو همون دیشب میگفتی دیگه یا دلت تنبیه خواسته بود ها🤨🤨
+هیشکدوم بوبویی چلا دیروز باهام بازی نچردی و همش گفتی کار دارم کار دارم منم فقط یه کوچولو 🤏حرصم گرفت پاکشون کردم که با من بازی تونی👈👉🥺
-اهاا که دلت بازی میخواست دیگه نه🤨
+بله بوبویی جونم مگه من دلوخ میگم به شوما🥺
-خیلی خوب بریم پس دخترمو به خواستش برسونیم
تا خواستم جواب بابایی رو بدم یهو دیدم بابایی منو مثل یه گونی برنج برداشت انداخت رو شونش☹️
+اییییی بابایی الان میوفتم می‌ترکم چیکا میکنی خب☹️😕
بابایی یه اسپنک در کونم زد بعدش گفت
-نترس وروجک مراقبتم کم ورجه ورجه کن نیفتی


#a224
----------------
هوا سرده.. سرد تر از این هم میشه وقتی که بفهمی بدون پشتوانه و فردی هستی که دوستت داشته باشه..
"از سرما به خودش میلرزید و به تک ستاره آسمون خیره نگاه می‌کرد. ازدحام خیابون مثل مه ای غلیظ دورش رو گرفته بود و جلوی دیدش رو پرکرده بود. درخشش ستاره کنار اون تاریکی مطلق باعث می‌شد فکر کنه شاید تنهایی خودش منطقی باشه اما اون ستاره نبود نه؟ پس چرا ماه اون همه فاصله از ستاره ی کوچیک داشت؟ سرش رو به شدت تکون داد. دیوانه شده بود؟ داشت به یک ستاره حسادت میکرد؟ لبخند ریزی زد، فکر می‌کرد کاش ستاره بود، حداقل یکی مثل ماه از دور مواظبش بود."
درسته همه ی ما ی روز به ی جایی می‌رسیم که حتی به ستاره تو آسمون هم حسادت میکنیم چه برسه به آدما.. از بدی آدما میگیم اما در نهایت دوست داریم پناه یکیشون باشیم..
پ ن: میدونم رمان یا همچین چیزی نبود فقط دلم میخواست بفرستم براتون:)


#a220
----------------
نکو گربه کوچولوی باهوش
پارت دوم
... صورت زیبا و لطیف دخترک رو که حالا پر از اشک بود به کف زمین مالید و گفت: هیچکس حق نداره اتاق من رو کثیف کنه. حالا از زبونت استفاده کن تا گندی که زدی رو جمع کنی آشغال بی مصرف. نکو به حق حق افتاده بود اما هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد جز اطاعت کردن از شاهزاده. پس زبون خودش رو بیرون آورد و شروع به لیس زدن زمین کرد تا همه ی قطرات ادرار از روی زمین پاک شد. شاهزاده نکو رو از گردن گرفت و بلند کرد. نکو احساس کرد که مهره های گردنش در حال جدا شدن هستند اما نمیتوانست از خودش دفاع کند. پس نا امیدانه منتظر حرکت بعدی شاهزاده شد. شاهزاده لبخند گشادی زد و مشت محکمی رو روانه شکم نکو کرد. با برخورد مشت شاهزاده به شکم نکو، خون از دهان نکو به صورت شاهزاده ریخت.
لبخند شاهزاره از سمت چپ صورت به سمت راست حرکت کرد و ابرو هاش در هم فرو رفت. چند نفس عمیق کشید. چشم هاش رو بست و با مشت به بینی نکو کوبید. نکو درجا بیهوش شد و به روی زمین افتاد.
هنگامی که نکو به هوش آمد خودش رو بسته شده به تخت دید. سعی کرد حرکت کند و خودش رو آزاد کند اما نتوانست. شاهزاده که متوجه به هوش آمدن نکو شده بود خودش رو به بالای سر نکو رساند. نکو متوجه چیزی براق در دست شاهزاده شده بود. در دست شاهزاده یک اره وجود داشت. شاهزاده که متوجه نگاه کنجکاو نکو شده بود اره رو بالا اورد و با خنده گفت: دوستش داری؟
نکو آب دهانش رو قورت داد. شاهزاده خنده بلندی کرد و گفت درسته. این سرنوشت گربه خیابون گرده. سپس اره رو روی رون پای نکو گذاشت و شروع کرد به بریدن. نکو جیغ های دلخراشی میکشید و تکون های وحشتناکی میخورد اما هیچکدام در کار شاهزاده هیچ اختلالی ایجاد نکرد. شاهزاده پای نکو رو قطع کرد. با به اتمام رسیدن فرایند بریدن پای نکو، حتی با وجود اینکه نکو خونریزی شدیدی داشت و حالا دیگر یک پا نداشت نفس راحتی کشید چون اره کردن پاش به قدری دردناک بود که انگاری روحش از بدنش بسرون کشیده میشد. شاهزاده اما در همین جا متوقف نشد و به سراغ پاس دیگر نکو رفت. در میانه راه بودند که نکو از حال رفت. شاهزاده که این رو دید اره کردن پای دوم نکو رو متوقف کرد تا به هوش بیاد. پس از مدتی نکو به هوش اومد و شاهزاده اره کردن پاس نکو رو ادامه داد. دیگر هیچ صدایی از دهان نکو خارج نمیشد و فقط اشک میریخت. شاهزاده به سراغ دست های نکو رفت و اون هارو هم از بدن نکو جدا کرد. نکو مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده بود و از شدت گریه چشم هاش پف کرده بود و نمیتونست جایی رو ببینه.
شاهزاده از اتاق خارج شد و خدمتکار ها و پرستار ها شروع به مراقبت از نکو کردند تا بتونه زنده بمونه.
چند روز بعد حال نکو بهتر شد اما بدون هیچ دست و پایی هیچ اختیاری از خودش نداشت. شاهزاده هر روز می آمد، با نکو بازی میکرد، از سوراخ های بدن نکو استفاده میکرد و میرفت.
روزها و سال ها گذشت تا شاهزاده که حالا تبدیل به شاه پریان شده بود ازدواج کرد. همسر شاه پریان با این تفریحات شاه مخالف بود، از این رو شاه به خدمتکار ها دستور داد تا نکو رو به جنگل ببرند و در اونجا رهاش کنند. خدمتکارها هم نکو رو به جنگل تاریک برده، اون رو از کالسکه به پایین انداختند و به سمت قصر برگشتند.
کمی گذشت تا هوا تاریک تر و سرد تر شد. نکو از دور صدای گله کفتار های وحشی و گرسنه رو میشنید که لخظه به لحظه نزدیک تر میشد، اما چون دست و پایی نداشت که بتونه حرکتی بکنه همونجا دراز کشید، چشم هاشو بست و منتظر سرنوشتش شد.
پایان

1.3k 0 7 1.2k 27

#a220
----------------
نکو گربه کوچولوی باهوش
پارت اول
روزی روزگاری در سرزمین های خیلی خیلی خیلی دور پیشی کوچولوی شیطون و بازیگوشی به اسم نکو زندگی میکرد.
نکوی قصه ما خیلی مهربون بود و همیشه به همه کمک میکرد، به همین خاطر همه اهالی شهر اون رو دوست داشتن و قدرش رو میدونستن.
روزی از روزها نکو پدر نکو بیماری سختی گرفت و خانه نشین شد، پس نکو کوچولو مجبور بیرون از خونه سخت کار کنه تا از پس مخارج زندگی بر بیاد و شکم مادر و خواهر بردار های خودش رو سیر کنه. نکو شب ها در خانه عروکس های چوبی میساخت و روز ها عروسک ها رو برای فروش به میدان شهر میبرد. عروسک هایی که نکو درست میکرد خیلی قشنگ بودن و به همین سبب فروش خیلی خوبی هم داشت و درامد نکو کوچولو خیلی زیاد بود. از طرفی هم مردم شهر که مهربونی های فراوان نکو رو دیده بودن در شرایط سخت تنهاش نذاشتن و هرکس در حد توانش به نکو کمک میکرد.
روزها گذشت تا پدر نکو سلامت خودش رو به دست آورد و نکو دیگه مجبور به کار کردن نبود. پدر نکو به دختر کوچولوش گفت که وقتشه به مدرسه بره تا درس بخونه، اما نکو علاقه ای به درس خوندن نداشت. اون میخواست کار کنه و پول در بیاره. همین شد که نکو خانه پدری رو ترک کرد و به راه افتاد تا عروسک هاشو در شهر های دیگه به فروش بذاره. نکو رفت و رفت تا رسید به شهر پریا رسید. پس از کمی گشت و گذار و دیدن شهر و غذا خوردن، در کنار میدان مرکزی شهر نشست و بساط عروسک هاشو پهن کرد. از قضا دختر شاه پریان هم از همان میدان عبور میکرد. با دیدن نکو و عروسک هاش شاهزاده شگفت زده شد چون اولین بار بود که میدید همچین دختر با کمالاتی در این سن مشغول به کار باشد.
شاهزاده رفت جلو و به نکو گفت می‌آی باهم دوست شیم؟ نکو نگاهی به بالا کرد، شاهزاده رو دید، از دسته همراهانش فهمید که شخص مهمیه پس تعظیم کرد و گفت: من یک فروشنده دوره گردم و مدت زیادی اینجا نمیمانم. این حرف شاهزاده رو خیلی ناراحت کرد اما شاهزاده چیزی نگفت. خیلی آرام به سمت شهر حرکت کرد.
صبح روز بعد که نکو عروسک هاشو برای فروش گذاشته بود نگهبان های سلطنتی آمدند، نکو رو اسیر کرده و به کاخ شاه پریان بردند. نکو با دیدن کاخ ماجرا رو فهمید اما کاری از دستش بر نمی‌اومد. به ناچار همراه نگهبان ها رفت تا به تالار مرکزی کاخ رسیدند. کمی بعد سروکله دختر شاه پریان پیدا شد. رو به نکو کرد و گفت: سلام دوست من، از دیدنت خوشحالم. سپس به نگهبان ها اشاره کرد تا دست های نکو رو باز کنند. نگهبان ها اطاعت کردند و نکو نفس راحتی کشید. شاهزاده ادامه داد: راستش دختر کوچولو من خیلی از تو خوشم نمیاد. من دیروز به تو پیشنهاد دوستی دادم چون خدمتکار شخصی برادرم به تازگی از دنیا رفته(لبخند مرموزه از گوشه لب شاهزاده عبور کرد) و من وظیفه داشتم تا یک خدمتکار جدید برای برادرم پیدا کنم.
نکو پیش خودش فکر کرد که کار کردن توی قصر نباید اون قدرا هم سخت باشه. پس تلاشی برای فرار نکرد. یا شاید هم میدانست که فرار کردن بی فایدست و سرنوشتش اینه که خادم شاه آینده سرزمین پریان شود. به هر حال نکو در قصر ماند تا از فردا مشغول به کار شود.
فردای آن روز صبح خروس خوان در اتاق نکو زده شد، خدمتکاری وارد شد و یونیفرم نکو رو بهش داد. نکو کمی چشم هاشو مالید، از تخت بلند شد و لباس هاشو عوض کرد. سپس به سمت اتاق پسر شاه پریان به راه افتاد.به در اتاق که رسید سه بار در زد تا در باز شد. وسط اتاق یک جوان رعنا و بسیار با ابهت با موهای بلند سیاه و سبیل تاب داده شده ایستاده بود. شاهزاده جوان به نکو نگاه کرد، لبخند سردی بر لبانش نقش بست و گفت: خوش اومدی عروسک جدید من.
نکو با این حرکت شاهزاده کمی احساس اضطراب کرد، اما واکنشی نشان نداد. شاهزاده جلو آمد، با فاصله پنج سانت به چشمان نکو خیر شد و شروع به لمس کردن نکو کرد. در تمام این مدت لبخند شاهزاده محو نشد و پلک هم نزد. شاهزاده دستش رو روی موهای نکو کشید، از روی شانه های نکو به پایین آورد و انگشت هاش رو در انگشت های نکو قفل کرد.
در این لحظه ناگهان شاهزاده شروع کرد به فشار دادن انگشت های نکو. نکو جیغ بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن. انگشت های نکو شکسته شده بودند. شاهزاده که چهره در هم کشیده از درد نکو رو دید گفت که تازه شروع ماجراست و قراره در کنار هم اوقات خوشی رو سپری کنند. نکو با شنیدن این جمله ها از شدت ترس خودش رو خیس کرد. این اتفاق شاهزاده رو بسیار خشمگین کرد، به سرعت گردن نکو رو گرفت، صورت زیبا و لطیف دخترک رو که حالا پر از اشک بود به کف زمین مالید و گفت: هیچکس حق نداره اتاق من رو کثیف کنه. ....
ادامه دارد


ری اکت یادتون نره🤍

🆔 : @littleANDpets


#a152
----------------
ادامه داستان پارت 3

نمیدونم چند ساعت توی رد روم هستم شایدم بیشتر از یک روز مامان بهم غذا نداده گشنمه کاش قبل اومدن یک چیزی میخوردم و هرچقدر فکر میکنم نمیدونم چیکار کردم که مامان اینقدر ناراحت هست

در رد روم بازش میشه و در چوبی صدای وحشتناکی بر گوشای من هست
صدای تخ تخ میاد مامان داره میاد اینجا میترسم استرس دارم ولی نباید نشون بدم

-به نشانه سلام سرم تکون میدم

مامان اولش نادیده میگره منو ولی بعدش صاف تو چشام نگاه میکنه

از ترس به خودم میلرزم

با صدای سردش بهم میگه

-آماده ای برای آدم شدن یا چند روز دیگه میخای؟

-سرم تکون میدم

-خوبه خوبه دلیل انیکه اینقدر ازت ناراحتم میدونی

-نه نمیدونم

دوباره سیلی میزنه بهم اجازه حرف زدن ندادم بهت تکرار بشه زبونت همینجا به خوردت میدم
که دلیلش رو نمیدونی وروجک شاید این یادت بندازه

گوشیش رو نشون میده بهم کل شیشه اش شکسته و خاموشه

-میدونی اینو کجا پیدا کردم؟
تو اتاق یه بچه بازی گوش
نمیدونستم اینقدر برام آدم شدی که به گوشی من دست بزنی و حتی بشکونیش هوم؟ بهم بگو آدم شدی؟ بزرگ شدی؟

-سرم به سرعت تکون میدم به نشانه نه
(وای یادم رفته بود مامان من رو میکشه نباید به گوشیش دست میزدم)

-حسم میگه بزرگ شدی یعنی میگی من اشتباه میکنم؟اجازه حرف زدن داری توله

-نه بخدا هنیچن جرعتی رو به خودم نمیدم
ببخشید به گوشیتون دست زدم لطفا دیگه تکرار نمیشه ببخشید شکستمش تروخدا مامان

-هعی بگم دلم برای صدای نازت تنگ نشده بود دورغ گفتم میدونی امروز قرار زیاد از این صدا بشنوم، خوشحالی نه؟ ستاره کوچولوم

از ترس نزدیک بود سکته بکنم یعنی فردایی دارم؟

با گفتن این کلمات در رد روم بسته میشه و داستان پایان میابه

🌟پارت 1
🌟پارت 2


#a152
----------------
ادامه داستان..
پارت2

نزدیک کوچه شدیم کوچه ای که آخرش خونه خوشگل مامانم توش بود از راننده خواستم دیگه جلو نره چون واقعا از استرس نزدیک بود سکته رو بزنم یعنی من چیکار کردم
آروم از ماشین پیاده شدم و خیلی آروم مثل یک بچه ترسیده راه میرفتم وقتی رسیدم جلوی خونه مامانم مامان منتظرم بود
خیلی ترسیدم

-امممم سلا..

قبل اینکه حرفم تموم بشه مامان انگشتش رو گذاشت جلوی دهنم و گفت امروز من حرف میزنم و تو گوش میکنی

سرم با ترس تکون دادم به نشانه تایید

مامان دستش برد زیر پالتوی چرمم و قلادم رو محکم کشید و با صدای سرد گفت'' خوبه هنوز یادت نرفته صحبت کیه'' با گفتن این ها منو با سرعت برد تو خونه و توی رد روم
نمیدونم چرا من بهش گفته بودم من ترس خاصی از اونجا دارم ولی قدرت مقاومت نداشتم نمیتونستم حرف بزنم آروم باهاش اومدم
وقتی تو اتاق بودیم قلاده ام رو به یکی از میله ها بستش و جلوم توی چشمام نگاه میکرد

-پسر کوچولو میدونی چقدر دوست دارم این چشم های قهویی خوشگلت رو به رنگ قرمز تغییر بدم؟ ولی نه لیاقت اینم نداری میدونی چرا؟

-سرم رو تکون دادم به نشانه ندونستن

قبل تموم شدن سر تکون دادنم یک سیلی محکم روی گونه ام حس کردم و از شدت درد صدام ار اومد

-آخخخخخخ

یک سیلی دیگه بهم زد

-بهت گفتم صدات در نیاد نمیفهمی؟ ها؟
با گفتن این ها منو توی اتاق ول کرد و رفت و من درحال گریه به فکر این بودم که چیکار کردم

ادامه دارد.....

☄️پارت یک و اینجا ببین☄️


لطفا دیگه نفرستین تایم ارسال تموم شده‼️


#a175
----------------
خب سلام سلام

لوزی لوزگاری دل یک خونه ای بزلگگ ، پیشی کوشولوی بود به اسم (میاو) که تو این خونه زندگی میکلدی.
میاو پیشی کوشولوی هیلی شیطون بودش آنا تنبل که همیشه لالا داشت. اما وقتی که بیدال میشد فقط به فکل شکار موش ها بودشش.

یک لوز ، میاو تصمیم گلفت که به شکار موش ها بلود.میاو با خودش گفتش:"املوز باید یدونه موش بزلگ و خوشمژه و لذیذ شکال تونم" اما موش های اون خونه خیلی باهوش بودن و همیشه از دست میاو کوشولو فلال میکلدند.

تو همین موقع ها بودش که دو تا موش به نام (موشی) و (موشک) باژی میکلدند. موشی به موشک گفت: "ببین، میاو داره میادش! باید سریع ی نقش بکشیم تا از دستش فلال تونیم"

موشک به موشی گفت:" من ایده خوفی دالم بیا به میاو بگیم که یه سبد پر از پنیر تو حیاط هستش"

موشی با خنده گفتش:" افلین بهت موشکی، این نقشه خوفیه." و دوتایی به سمت میاو لفتن و گفتن:" سلام میاو، ما شنیدیم که تو حیاط یک سبد بزلگ پر از پنیر هستش. اگه سریع بریی می تونی اون سبد رو واسه خودت بگلی"

میاو با چشمان براق گفتش:"واقعنی؟ پنیر؟ من عاشخ پنیرم و دوید سمت حیاط."

اما وقتی که میاو به حیاط که لسید، هیچ سبدی نبودش و موشی و موشک هم قایم شده بودند و از دول میاو رو نگاه میکلدند. میاو با نالاحتی گفت:" چلا هیچ پنیری نیست؟ ای وای قولم زدن."

تو اون حال موشی و موشک شروع کلدن به خندیدن. موشی گفتش:" میاو،تو همیشه ما لو تعقیب می‌کنی، اما این بار ما تو لو قول زدیم."

میاو حالا فهمیده بود که چه اتفاقی اوفتاده.
خندید و گفت:" خب خوف بازی رو شروع کلدین،حالا من ی نقشه خوف بلا شما دالم"

موشی و موشک با تعجب گفتند:" کدو تنبل؟ کی کدو تنبل می خوله."

میاو با خنده گفتش:" من نخیلم، اما شما دو تا کوشولو تر از من که عاشق کدو هستید، حتما می‌دوید."

جیییییییییییییییییییییییییییییییخ
آخرشم موشی به میاو نرسید😕😂

Показано 20 последних публикаций.