خواب با چشمان بی تابم دگر بیگانه است
خانه کو؟کاشانه کو؟این جا دگر ویرانه است
عقل و دینم را گرفت و خنده زد با زیرکی
رفت در هرجا نشست و گفت او دیوانه است
سر که سنگین شد برایش شانه ای باید ولی
تا سرم شیدای سودای تو شد بی شانه است
بلبل از سوز زمستان در پناهی می رود
شد زمستان و ولی روح و تنم بی لانه است
دشت از سرخی گل ها میشود زیبا و زشت
سرخی دشتم بخشکید و دگر بی لاله است
در میان مردمان غمگین و زمستان سرد
دل شاد و گرم ما اندکی بیگانه است
-دخترک موفرفری دیشب در تنهایی هایش نوشت
خانه کو؟کاشانه کو؟این جا دگر ویرانه است
عقل و دینم را گرفت و خنده زد با زیرکی
رفت در هرجا نشست و گفت او دیوانه است
سر که سنگین شد برایش شانه ای باید ولی
تا سرم شیدای سودای تو شد بی شانه است
بلبل از سوز زمستان در پناهی می رود
شد زمستان و ولی روح و تنم بی لانه است
دشت از سرخی گل ها میشود زیبا و زشت
سرخی دشتم بخشکید و دگر بی لاله است
در میان مردمان غمگین و زمستان سرد
دل شاد و گرم ما اندکی بیگانه است
-دخترک موفرفری دیشب در تنهایی هایش نوشت