قسمت پانزدهم :کتاب #باغ _سبز _عشق (داستان زندگی مولانا)
نویسنده :#زهرا غریبیان لواسانی
سلطان العلما مثل همیشه همان پایین منبر نشست و آخرین مجلس درسش را آغاز کرد وچون خواست به پایان برساند ،چنین گفت :«ای مَلک مُلک فانی ،بدان و آگاه باش !زیرا نمی دانی و آگاه نی ای ،تو سلطانی و من هم سلطانم ،تو را سلطان الاُمرا گویند و مرا سلطان العلما خوانند و تومرید منی ،همانا که سلطنت و پادشاهی تو ،موقوف یک نَفَس است و هم پادشاهی و سلطنت من نیز وابسته به یک نفس است .چون آن نَفَس تو ،از نفس تو منقطع شود نه تو مانی و نه تخت و بخت و مملکت و اعقاب و انساب و اسباب تو ماند ،اما چون نَفَس نفیس ما بدر آید انساب و اولاد ما تا قیامت خواهند بود .حالیا من خود می روم اما معلومت باد که در عقب من لشکر جرار تاتار می رسند و اقلیم خراسان را خواهند گرفت و اهل بلخ را شربت مرگ خواهند چشانید و عاقبت در دست سلطان روم هلاک خواهی شد »
و آنوقت در میان شِکوه و فریاد مریدان از آنها خداحافظی کرد .
....
شیخ به سختی خود را به خانه رساند و اهل خانه را خبر داد که فردا از بلخ می روند .از داخل خانه صدای شِکوه زنان به این کوچ یکباره ،شیخ را در هم می فشرد و از بیرون خانه ،سیل مریدان که در پشت در خانه جمع شده بودند و از او می خواستند که ترکشان نکند .
مرد خدا در میان باغ خانه اش ایستاده بود .عطر گل محمدی باغ را خوشبو کرده بود .اندیشید که تا وقت آمدن نسیم ،این بوته عطرش را نگه می دارد و چون باد بیاید عطر او میان هوا رها می شود و بوی خوشش تا جاده های دور می رود .عطری که از بند رسته است .
ادامه دارد.....
@narrowminded
💜
نویسنده :#زهرا غریبیان لواسانی
سلطان العلما مثل همیشه همان پایین منبر نشست و آخرین مجلس درسش را آغاز کرد وچون خواست به پایان برساند ،چنین گفت :«ای مَلک مُلک فانی ،بدان و آگاه باش !زیرا نمی دانی و آگاه نی ای ،تو سلطانی و من هم سلطانم ،تو را سلطان الاُمرا گویند و مرا سلطان العلما خوانند و تومرید منی ،همانا که سلطنت و پادشاهی تو ،موقوف یک نَفَس است و هم پادشاهی و سلطنت من نیز وابسته به یک نفس است .چون آن نَفَس تو ،از نفس تو منقطع شود نه تو مانی و نه تخت و بخت و مملکت و اعقاب و انساب و اسباب تو ماند ،اما چون نَفَس نفیس ما بدر آید انساب و اولاد ما تا قیامت خواهند بود .حالیا من خود می روم اما معلومت باد که در عقب من لشکر جرار تاتار می رسند و اقلیم خراسان را خواهند گرفت و اهل بلخ را شربت مرگ خواهند چشانید و عاقبت در دست سلطان روم هلاک خواهی شد »
و آنوقت در میان شِکوه و فریاد مریدان از آنها خداحافظی کرد .
....
شیخ به سختی خود را به خانه رساند و اهل خانه را خبر داد که فردا از بلخ می روند .از داخل خانه صدای شِکوه زنان به این کوچ یکباره ،شیخ را در هم می فشرد و از بیرون خانه ،سیل مریدان که در پشت در خانه جمع شده بودند و از او می خواستند که ترکشان نکند .
مرد خدا در میان باغ خانه اش ایستاده بود .عطر گل محمدی باغ را خوشبو کرده بود .اندیشید که تا وقت آمدن نسیم ،این بوته عطرش را نگه می دارد و چون باد بیاید عطر او میان هوا رها می شود و بوی خوشش تا جاده های دور می رود .عطری که از بند رسته است .
ادامه دارد.....
@narrowminded
💜