چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یکوجب خاک نشسته بود – نه تنها کتاب دعا بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نمیخورد. آیا چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم. آیا من خودم نتیجه یکرشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟ - ولی هیچوقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار که باید بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثیری نداشته است. اگرچه سابق برین وقتیکه سلامت بودم چند بار اجباراً بمسجد رفته ام و سعی میکردم که قلب خودم را با سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم ولی چشمم روی کاشیهای لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا میبرد و بی اختیار باین وسیله گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشد - در موقع دعا کردن چشمهای خودم را می بستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم - درین شبی که برای خودم ایجاد میکردم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود چون من بیشتر خوشم میآید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@sadeghhedayat
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@sadeghhedayat