#فنچی_در_اتوبوس
با هزار بدبختی تونستم از بازار سیاه یه بلیط برا برگشت به شهرمون ساعت ۵ پیدا کنم. به دلیل زیاد بودن دانشجوها ترافیک مسافر عصرهای چهارشنبه خیلی زیاد بود و منی که برای کار میومدم به اون شهر همیشه برای برگشتم به مشکل میخوردم.
بلیطم را از یه خانم دانشجو خریده بودم و ردیف اخر رو یکی از صندلی های دوتایی باید میشستم.
کیف ام را بالای اتوبوس جا دادم و نشستم کنار پنجره و داشتم به نم بارون پاییزه بیرون نگاه میکردم که با صدایی نحیف و بچه گانه به خودم اومدم که گفت آقا میشه من کنار پنجره بشینم.
منم سریع پاشدم و گفتم بفرمایید.
تشکر کرد و با کوله اش رفت نشست کنار پنجره.
یه دختره حدود ۱۹ ساله دانشجو با ۱۶۰ قد و لاغر اندام بود. چهره معصوم و نمکی داشت با یه ارایش خیلی ساده.
در کل به عنوان یک فنچ زیبا به دل هر پسری می نشست.
من یک هفته ای بودم که دور از خانواده و زنم بودم و شوق اینا داشتم که امشب یه سکس توپ با زنم داشته باشم و باید ۴ ساعت دیگه صبر میکردم تا میرسیدم شهرمون.
اتوبوس حرکت کرد و بیشتر اتوبوس دانشجو بودند
و همه گوشی به دست به جز صندلی تکی کناری ما که یه مرد مسن و خسته ای بود که همون اول انگار بهش بیهوشی زده باشند به خواب عمیق فرو رفت.
منم هندزفری تو گوشم بود و داشتم پادکست گوش میدادم که بعد از یک ساعتی خوابم برد ولی تا قبلش حواسم به دختر کناریم بود که داشت تو اینستا چرخ میزد.
تو خواب و رویا بودم که یهو با صدای بوق یه تریلی از خواب پریدم و دیدم که همه جا تاریک تاریکه و فقط یه نوار نور قرمز بالای اتوبوس روشنه.
به خودم که اومدم دیدم یه چیز رو شونه راستمه و وقتی دقت کردم دیدم که دختر کناریم سرش را گذاشته رو شونه من و خوابیده و مقنعه اش را هم کاملا در آورده بود.
اولش پیش خودم گفتم خب گناه داره و خوابش اومده و گردنش کج شده رو شونم و منی که خیلی آدم وفاداری خودم را میدونستم در ابتدا از ورود افکار شیطانی به مغزم جلوگیری میکردم.
یک لحظه سرم را چرخوندم سمتش و یه بوش خوش و شهوتناکی را از تو موهاش حس کردم و همین کافی بود تا عقل از سرم بپره و کاملا شق کنم.
دیگه تمام افکارم بوی شهوت می داد و عقل و منطقم دیگه تعطیل شده بود.
سرم را بردم نزدیک موهای خرماییش و دماغم را کامل جسبونده بودم و نفس های عمیق و داغ میکشیدم.
بعدش لبم را هم چسبونده بودم به سرش و همینطور بوس های ریز پشت سر هم میکردم و همچنان نفس های عمیقم را میکشیدم که بوی شهوت و شامپو و عرق باهم دیگه بی نظیر شده بود.
تو حس خودم بودم که یهو دختره یه تکونی خورد و خودش را صمیمی و راحت تر به بازوهام چسبوند و پای راست را انداخت روی پای چپش و همین کار باعث شد تا منی که حس فوت فتیش دارم با دیدم مچ پاهای سفید و خوش تراشش که تو کتونی و جوراب مشکیش مثل جواهر میدرخشید دیوونه تر بشم.
خیلی دلم میخواست کفش و جورابش را در میورد تا میتونستم پاهای این فنچ خوشگل را تماشا کنم و لذت ببرم و بتونم به اون هم لذت بدم چون داشت پاهاش را مثل دُم برام تکون میداد و این خودش چراغ سبزی بود تا من دست چپم را بیارم سمت صورتش و گونه هاش را نوازش کنم و دست توی موهاش بکشم.
فنچ کوچک من هم دیگه داغ شده بود و صورتش را به بازوهام میمالید و بوسه های کوچکی بهشون میکرد.
یه چند دقیقه ای تو همین حس و حال بودیم که یهو رو صندلیش دراز کشید و سرش را گذاشت رو پاهای من و الان کاملا فیس تو فیس بودیم و داشتم از صورت معصوم و نازش و لبخند ملیحی که نشانه رضایت داشت لذت میبردم.
یکم چشم تو چشم بودیم تا دوباره دستم را گذاشتم رو سر و صورتش و موهاش را نوازش میکردم.
فنچ فکر کنم از من داغ تر شده بود و شروع کرد لبش را با دندون گاز گرفتن و کشیدن زبونش دور لباش و من فهمیدم که الان وقتشه لب های کوچولوش را بچشم و سرم را بردم پایین و شروع به لب گرفتن خیلی اروم و بی صدا کردیم. خیلی خوب باهام همکاری میکرد و معلوم بود اون هم مثل من داره نهایت لذت را از لب هام میبره.
همینطور که داشتم لب هاش را میخوردم دستم را گذاشتم رو سینه هاش که تو این حالت خوابیده از سینه های خودم هم کوچکتر بود و شروع کردم مالیدن شون و خودش منتظر این کار بود که یه گاز کوچک از لب هام گرفت و بعد شروع کرد دکمه های مانتوش را باز کردن و من به راحتی دستم را از زیر تیشرتش به سینه هاش رسوندم چون سوتین نبسته بود و حسابی سینه های نرمش را براش مالیدم و با نوکشون بازی میکردم و از حرکاتش تو لب گرفتن
معلوم بود داره خیلی کیف میکنه.
یکم که سینه هاش را مالیدم خودش دستم را گرفت از تی شرتش کشید بیرون و گزاشت روی کصش و با دست بهم فهموند که دستم را بکنم تو شرتش و من از خدا خواسته دستم را به بهشتش رسوندم.
با هزار بدبختی تونستم از بازار سیاه یه بلیط برا برگشت به شهرمون ساعت ۵ پیدا کنم. به دلیل زیاد بودن دانشجوها ترافیک مسافر عصرهای چهارشنبه خیلی زیاد بود و منی که برای کار میومدم به اون شهر همیشه برای برگشتم به مشکل میخوردم.
بلیطم را از یه خانم دانشجو خریده بودم و ردیف اخر رو یکی از صندلی های دوتایی باید میشستم.
کیف ام را بالای اتوبوس جا دادم و نشستم کنار پنجره و داشتم به نم بارون پاییزه بیرون نگاه میکردم که با صدایی نحیف و بچه گانه به خودم اومدم که گفت آقا میشه من کنار پنجره بشینم.
منم سریع پاشدم و گفتم بفرمایید.
تشکر کرد و با کوله اش رفت نشست کنار پنجره.
یه دختره حدود ۱۹ ساله دانشجو با ۱۶۰ قد و لاغر اندام بود. چهره معصوم و نمکی داشت با یه ارایش خیلی ساده.
در کل به عنوان یک فنچ زیبا به دل هر پسری می نشست.
من یک هفته ای بودم که دور از خانواده و زنم بودم و شوق اینا داشتم که امشب یه سکس توپ با زنم داشته باشم و باید ۴ ساعت دیگه صبر میکردم تا میرسیدم شهرمون.
اتوبوس حرکت کرد و بیشتر اتوبوس دانشجو بودند
و همه گوشی به دست به جز صندلی تکی کناری ما که یه مرد مسن و خسته ای بود که همون اول انگار بهش بیهوشی زده باشند به خواب عمیق فرو رفت.
منم هندزفری تو گوشم بود و داشتم پادکست گوش میدادم که بعد از یک ساعتی خوابم برد ولی تا قبلش حواسم به دختر کناریم بود که داشت تو اینستا چرخ میزد.
تو خواب و رویا بودم که یهو با صدای بوق یه تریلی از خواب پریدم و دیدم که همه جا تاریک تاریکه و فقط یه نوار نور قرمز بالای اتوبوس روشنه.
به خودم که اومدم دیدم یه چیز رو شونه راستمه و وقتی دقت کردم دیدم که دختر کناریم سرش را گذاشته رو شونه من و خوابیده و مقنعه اش را هم کاملا در آورده بود.
اولش پیش خودم گفتم خب گناه داره و خوابش اومده و گردنش کج شده رو شونم و منی که خیلی آدم وفاداری خودم را میدونستم در ابتدا از ورود افکار شیطانی به مغزم جلوگیری میکردم.
یک لحظه سرم را چرخوندم سمتش و یه بوش خوش و شهوتناکی را از تو موهاش حس کردم و همین کافی بود تا عقل از سرم بپره و کاملا شق کنم.
دیگه تمام افکارم بوی شهوت می داد و عقل و منطقم دیگه تعطیل شده بود.
سرم را بردم نزدیک موهای خرماییش و دماغم را کامل جسبونده بودم و نفس های عمیق و داغ میکشیدم.
بعدش لبم را هم چسبونده بودم به سرش و همینطور بوس های ریز پشت سر هم میکردم و همچنان نفس های عمیقم را میکشیدم که بوی شهوت و شامپو و عرق باهم دیگه بی نظیر شده بود.
تو حس خودم بودم که یهو دختره یه تکونی خورد و خودش را صمیمی و راحت تر به بازوهام چسبوند و پای راست را انداخت روی پای چپش و همین کار باعث شد تا منی که حس فوت فتیش دارم با دیدم مچ پاهای سفید و خوش تراشش که تو کتونی و جوراب مشکیش مثل جواهر میدرخشید دیوونه تر بشم.
خیلی دلم میخواست کفش و جورابش را در میورد تا میتونستم پاهای این فنچ خوشگل را تماشا کنم و لذت ببرم و بتونم به اون هم لذت بدم چون داشت پاهاش را مثل دُم برام تکون میداد و این خودش چراغ سبزی بود تا من دست چپم را بیارم سمت صورتش و گونه هاش را نوازش کنم و دست توی موهاش بکشم.
فنچ کوچک من هم دیگه داغ شده بود و صورتش را به بازوهام میمالید و بوسه های کوچکی بهشون میکرد.
یه چند دقیقه ای تو همین حس و حال بودیم که یهو رو صندلیش دراز کشید و سرش را گذاشت رو پاهای من و الان کاملا فیس تو فیس بودیم و داشتم از صورت معصوم و نازش و لبخند ملیحی که نشانه رضایت داشت لذت میبردم.
یکم چشم تو چشم بودیم تا دوباره دستم را گذاشتم رو سر و صورتش و موهاش را نوازش میکردم.
فنچ فکر کنم از من داغ تر شده بود و شروع کرد لبش را با دندون گاز گرفتن و کشیدن زبونش دور لباش و من فهمیدم که الان وقتشه لب های کوچولوش را بچشم و سرم را بردم پایین و شروع به لب گرفتن خیلی اروم و بی صدا کردیم. خیلی خوب باهام همکاری میکرد و معلوم بود اون هم مثل من داره نهایت لذت را از لب هام میبره.
همینطور که داشتم لب هاش را میخوردم دستم را گذاشتم رو سینه هاش که تو این حالت خوابیده از سینه های خودم هم کوچکتر بود و شروع کردم مالیدن شون و خودش منتظر این کار بود که یه گاز کوچک از لب هام گرفت و بعد شروع کرد دکمه های مانتوش را باز کردن و من به راحتی دستم را از زیر تیشرتش به سینه هاش رسوندم چون سوتین نبسته بود و حسابی سینه های نرمش را براش مالیدم و با نوکشون بازی میکردم و از حرکاتش تو لب گرفتن
معلوم بود داره خیلی کیف میکنه.
یکم که سینه هاش را مالیدم خودش دستم را گرفت از تی شرتش کشید بیرون و گزاشت روی کصش و با دست بهم فهموند که دستم را بکنم تو شرتش و من از خدا خواسته دستم را به بهشتش رسوندم.