>#Story >#Lonely
یکی از عکس های آلبومش را بیرون کشید و با دلتنگی نگاهش کرد.عکس را برگرداند و نوشته ی پشت عکس را خواند.
"سخت است کنار آدم ها بخندی و بیخیال باشی اما از درون خون گریه کنی و افسرده باشی.شب ها دیوار های اتاقت شاهد زجه زدن هایت باشند و شبانه اشک هایت مهمان بالشتت باشند و آن را مرطوب کنند."
"تنهایی را میگویم."
حفظ کردن اشک هایش سخت بود و یک قطره لجوجانه از گوشه ی چشمهایش سرخورد و روی عکس بعدی افتاد.انگار که آن عکس منتخب بود.آن را بیرون کشید و اینبار خودش برای آن عکس جمله ای زیر لب گفت.
"دلتنگم،انگار که شاخه های گل رز سیاه مانند حصار خاردار دور قلبم پیچیده اند.من آن گل رز سیاه را میخواستم.خیلی میخواستمش ولی آن سیاه بود."
بالا تر از سیاه رنگ دیگری وجود ندارد سیاه مانند پایانی برای تمام همه چیز.
@Ansherlipove
یکی از عکس های آلبومش را بیرون کشید و با دلتنگی نگاهش کرد.عکس را برگرداند و نوشته ی پشت عکس را خواند.
"سخت است کنار آدم ها بخندی و بیخیال باشی اما از درون خون گریه کنی و افسرده باشی.شب ها دیوار های اتاقت شاهد زجه زدن هایت باشند و شبانه اشک هایت مهمان بالشتت باشند و آن را مرطوب کنند."
"تنهایی را میگویم."
حفظ کردن اشک هایش سخت بود و یک قطره لجوجانه از گوشه ی چشمهایش سرخورد و روی عکس بعدی افتاد.انگار که آن عکس منتخب بود.آن را بیرون کشید و اینبار خودش برای آن عکس جمله ای زیر لب گفت.
"دلتنگم،انگار که شاخه های گل رز سیاه مانند حصار خاردار دور قلبم پیچیده اند.من آن گل رز سیاه را میخواستم.خیلی میخواستمش ولی آن سیاه بود."
بالا تر از سیاه رنگ دیگری وجود ندارد سیاه مانند پایانی برای تمام همه چیز.
@Ansherlipove