عشق پروانه🦋💘
پروانه به دنبال شمع بود می خواست به دور معشوقش آنقدر بچرخد تا در گرمای عشق او بسوزد.
اما هیچ شمعی آنقدر نورانی نبود که ارزش عشق بی نهایتش را داشته باشد. پس صبر کرد تا زیباترین شمع دنیا را پیدا کند.
به بالای سرش نگاه کرد اما دیگر نتوانست سرش را پایین بگیرد زیرا توانسته بود معشوقش را پیدا کند نمیدانست چرا زودتر او را ندیده بود . او درست جلو چشم هایش بود. هر روز به زندگی اش روشنایی میبخشید.
بله ... او عاشق خورشید شده بود. او می دانست که گرمای حقیقی خورشید چیزی فراتر از یک شمع و یا حتی زیبا ترین شمع دنیاست.
او می دانست که با سرعت کمی که دارد بیشتر از 200 سال طول می کشد که به خورشید برسد اما برایش مهم نبود.
با زمین خداحافظی کرد و بال هایش را بهم زد.
پرواز کرد به سمت خورشید...
بالاتر و بالاتر. گرانش زمین نمی گذاشت سرعتش را افزایش دهد اما تمام نیرویش را جمع کرد .
فشار هوا کم شده بود و به سختی نفس می کشید اما باز هم بال زد.به جایی رسیده بود که به جای اکسیژن، اوزون وارد ریه اش می شد ولی باز هم...
و باز هم...
چشم هایش می سوخت اما نمی خواست چشمش را بر روی این روشنایی بی انتها ببندد.
ولی دیگر نتوانست طاقت بیاورد و بدن بی جانش را به دست رطوبت ابر ها سپرد. و همچون هوای سرد در آن ارتفاع، هر دقیقه دمای بدنش کاهش می یافت.
او مُرد...
هرچند روحش با سرعت نور به خورشید رسید و به دور خورشید چرخید و در آن غوطه ور شد.
اما هرگز نتوانست گرمای لذت بخش خورشید و سوختن در راه معشوق خود را تجربه کند.
*از عوارض خوندن امتحانی که کنسل شد.
#ghazal @Hayahoyekhamosh
پروانه به دنبال شمع بود می خواست به دور معشوقش آنقدر بچرخد تا در گرمای عشق او بسوزد.
اما هیچ شمعی آنقدر نورانی نبود که ارزش عشق بی نهایتش را داشته باشد. پس صبر کرد تا زیباترین شمع دنیا را پیدا کند.
به بالای سرش نگاه کرد اما دیگر نتوانست سرش را پایین بگیرد زیرا توانسته بود معشوقش را پیدا کند نمیدانست چرا زودتر او را ندیده بود . او درست جلو چشم هایش بود. هر روز به زندگی اش روشنایی میبخشید.
بله ... او عاشق خورشید شده بود. او می دانست که گرمای حقیقی خورشید چیزی فراتر از یک شمع و یا حتی زیبا ترین شمع دنیاست.
او می دانست که با سرعت کمی که دارد بیشتر از 200 سال طول می کشد که به خورشید برسد اما برایش مهم نبود.
با زمین خداحافظی کرد و بال هایش را بهم زد.
پرواز کرد به سمت خورشید...
بالاتر و بالاتر. گرانش زمین نمی گذاشت سرعتش را افزایش دهد اما تمام نیرویش را جمع کرد .
فشار هوا کم شده بود و به سختی نفس می کشید اما باز هم بال زد.به جایی رسیده بود که به جای اکسیژن، اوزون وارد ریه اش می شد ولی باز هم...
و باز هم...
چشم هایش می سوخت اما نمی خواست چشمش را بر روی این روشنایی بی انتها ببندد.
ولی دیگر نتوانست طاقت بیاورد و بدن بی جانش را به دست رطوبت ابر ها سپرد. و همچون هوای سرد در آن ارتفاع، هر دقیقه دمای بدنش کاهش می یافت.
او مُرد...
هرچند روحش با سرعت نور به خورشید رسید و به دور خورشید چرخید و در آن غوطه ور شد.
اما هرگز نتوانست گرمای لذت بخش خورشید و سوختن در راه معشوق خود را تجربه کند.
*از عوارض خوندن امتحانی که کنسل شد.
#ghazal @Hayahoyekhamosh