Репост из: 𝐌𝐈𝐄𝐋𝐄
معمولی بودن !
معمولی بودن تو زندگی، میتونه سخت ترین وضعیت ممکن باشه.
مثلا:
شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و معمولی جشن عروسی بر پاکردن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن
...
منظورم از "معمولی" همونه که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، زیاد هست.
فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایه که هم انگیزه ایه مثبت برای پیشرفت و هم می تونه شوق و ذوق زیاد آدمهای معمولی رو از بین ببره. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدم، روزی که فهمیدم تو نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی رو کنار گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جونش، چهره معلممون رو کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی تو حاشیه جزوش بکشم.
حقیقت اینه که دوستم تو نقاشی یه نابغه بود و تمرین و پیگیری من خیلی با نبوغ اون فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن رو از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن رو تحمل نکنم.
اون روزا انقدر ضعیف بودم که با شاخصای "ترین" زندگی می کردم و خودمو مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدمو ضعیف و شکننده می کنه.
شاید همه آدما اینطور نباشن. من اما، همیشه تو وجودم یه سوپر انسان داشتم که می خواست اگه دست به گچ بزنه، اون گچ حتماً طلا بشه. یه توانای مطلق که تو هیچ کاری حق معمولی بودن رو نداره.
اما امروز فهمیدم که معمولی بودن شجاعت می خواد. آدم اگه یاد بگیره معمولی باشه نه نقاشی رو میزاره کنار، نه دماغش اگه معمولیه رو عمل می کنه، نه حق غذا خوردن تو یه سری از رستورانای معمولی رو از خودش میگیره، نه حق لبخند زدن به یه سری آدما رو، نه حق پوشیدن یه سری لباسا.
حقیقت اینه که "ترین" ها همیشه تو ترس زندگی می کنن. ترس سقوط تو لایه آدمای "معمولی". و این ترس می تونه حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خوندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن رو از دماغشون دربیاره.
تصمیم گرفتم خودِ معمولیم رو پرورش بدم. نمی خوام دیگه آدما منو فقط با "ترین"هام بشناسن. از حالا خودِ معمولیم رو به نمایش میذارم و
به خود معمولیم عشق می ورزم و به آدما هم اجازه میدم به منِ معمولی عشق بورزن.
معمولی بودن !
معمولی بودن تو زندگی، میتونه سخت ترین وضعیت ممکن باشه.
مثلا:
شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و معمولی جشن عروسی بر پاکردن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن
...
منظورم از "معمولی" همونه که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، زیاد هست.
فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایه که هم انگیزه ایه مثبت برای پیشرفت و هم می تونه شوق و ذوق زیاد آدمهای معمولی رو از بین ببره. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدم، روزی که فهمیدم تو نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی رو کنار گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جونش، چهره معلممون رو کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی تو حاشیه جزوش بکشم.
حقیقت اینه که دوستم تو نقاشی یه نابغه بود و تمرین و پیگیری من خیلی با نبوغ اون فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن رو از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن رو تحمل نکنم.
اون روزا انقدر ضعیف بودم که با شاخصای "ترین" زندگی می کردم و خودمو مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدمو ضعیف و شکننده می کنه.
شاید همه آدما اینطور نباشن. من اما، همیشه تو وجودم یه سوپر انسان داشتم که می خواست اگه دست به گچ بزنه، اون گچ حتماً طلا بشه. یه توانای مطلق که تو هیچ کاری حق معمولی بودن رو نداره.
اما امروز فهمیدم که معمولی بودن شجاعت می خواد. آدم اگه یاد بگیره معمولی باشه نه نقاشی رو میزاره کنار، نه دماغش اگه معمولیه رو عمل می کنه، نه حق غذا خوردن تو یه سری از رستورانای معمولی رو از خودش میگیره، نه حق لبخند زدن به یه سری آدما رو، نه حق پوشیدن یه سری لباسا.
حقیقت اینه که "ترین" ها همیشه تو ترس زندگی می کنن. ترس سقوط تو لایه آدمای "معمولی". و این ترس می تونه حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خوندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن رو از دماغشون دربیاره.
تصمیم گرفتم خودِ معمولیم رو پرورش بدم. نمی خوام دیگه آدما منو فقط با "ترین"هام بشناسن. از حالا خودِ معمولیم رو به نمایش میذارم و
به خود معمولیم عشق می ورزم و به آدما هم اجازه میدم به منِ معمولی عشق بورزن.