لیمو🍋


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


یکم من
.
یه ذهن لیمویی که سعی میکنه بهتر بشه 🍋
.
اگر بخواید من هستم :)
https://t.me/harfmanbot?start=1164843214 ناشناس💛

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: ~Lanse
مراسم تدفین چارلز بوکوفسکی بوسیلهٔ راهبان بودایی انجام شد. بر روی سنگ قبر او این عبارت خوانده می‌شود: «Don't Try»
به قول «لیندا لی بوکوفسکی» منظور از سنگ نوشته قبر شوهرش چیزی شبیه به این گفته‌است: «اگه شما تمام وقتتان را برای تلاش کردن صرف کنید، آنگاه همه آن چیزی که انجام دادید تلاش کردن بوده، پس تلاش نکنید و فقط انجامش بدید.»


من و سونیا همیشه وسط کالامون کلی مشکل اینترنت و کوفت و زهر مار پیش میاد که باعث می‌شه نتونیم مداوم تو کال باشیم و هی قطع می‌کنیم باز زنگ می‌زنیم و مدت زمان تو کال بودنمون عین آدم نمیاد
ولی این خیلی جالب بود امروز
دقیقا موقعی که داشتیم خدافظی می‌کردیم اون اینو دید و بله:»


:»»» مرسیییییی پرهام🫂💛
کنان گری :»
جدیدا همه می‌گن وایبشو می‌دم و ذوق




Репост из: CRYBABY🐽
این پیام رو فوروارد کنید توی چنلتون تا
بهتون بگم وایب چه آهنگی رو میدین 😔🤌🏻
تا اخر امشب مهلت دارید ☹️
اگه چنلتون پرایوت برام لینکشو بفرستید !


Adventure time 🗡️


Репост из: 𝘕𝘦𝘷𝘦𝘳𝘭𝘢𝘯𝘥'𝘴𝘊𝘪𝘵𝘪𝘻𝘦𝘯☘︎
قضیه ازین قراره که یه روز که کافکا داشته توی پارک قدم میزده یه دختر کوچولویی رو میبینه که داره خیلی شدید گریه میکنه، ازش میپرسه که چیشده و دختر جواب میده که عروسکش گم شده. کافکا در لحظه داستانی خلق میکنه و به دخترک میگه، عروسکت رفته سفر. دخترک میپرسه از کجا میدونی؟ کافکا جواب میده چون برای من نامه نوشته. کافکا اینقدر مطمئن جوابشو میده که دخترک لحظه ای مردد میشه، می‌پرسه: نامه‌ش رو داری؟ کافکا میگه: متاسفم نامه رو توی خونه جا گذاشتم. ولی فردا اون رو برات میارم.
کافکا به خونه برمیگرده تا نامه رو بنویسه، پارتنر اون زمان کافکا تعریف میکنه که کافکا درست با جدیتی که در نوشتن آثارش از خودش نشون میداد دست به نوشتن نامه میزده، قصد نداشته سرشو کلاه بذاره.
می‌نویسه که عروسک متاسفه ولی از دست آدم ها خسته شده و میخواد مدتی ازشون دور باشه، میخواد بره سفر و باید مدتی از هم دور باشند اما قول میده هر روز برای دخترک نامه بنویسه و اون رو در جریان قرار بده.
فردای اون روز کافکا میره پارک و از اون جایی که دخترک خوندن بلد نبود نامه رو براش میخونه.
و این روند تا سه هفته ی تمام ادامه داشت، کافکا هر روز نامه می‌نوشت و می‌رفت پارک تا برای دخترک بخونتشون.
کم کم دخترک رو برای لحظه ای که باید برای همیشه با عروسک وداع کنه آماده میکنه، نهایتا داستان عروسک رو اینطور پیش میبره که عروسک عاشق شده و میخواد ازدواج کنه، به جای خیلی خیلی دوری بره که دیگه نمی‌تونه برای دخترک نامه بنویسه. در این زمان دیگه دخترک به نبود عروسک عادت کرده. کافکا با این کار رنج دخترک رو التیام میده و اون رو برای ترک همیشگی عروسکش آماده میکنه. این شانس رو بهش میده که در ماجرا و داستانی خیالی زندگی کنه تا درد های دنیای واقعی براش آسونتر بگذرن...




چون از امروزم خیلی خوشم اومد، بازم عکس می‌ذارم.




به کسایی که نقاشیشون خوبه حسودیم می‌شه


کل امروز رو در حالت نبود کون قرار داشتم
ولی مجبور بودم و همه کارامو انجام دادم (حقیقتا زیاد بودن)
و الانم زیبا هستم




می‌خواستم این آهنگ رو زمانی به اشتراک بذارم که نمی‌دونم خوبم یا بدم
ازون موقع ها که فقط یه گوشه کز می‌کنی و کتاب و قهوتو دستت گرفتی
ازون موقع ها که اصن نمی‌شه تو تابستون داشت.
ولی خب ما هیچوقت نمی‌دونیم زندگی برامون چی داره.
هورمانامون کی چجوری‌ان.
به‌خاطر همین، الان که رو مبل نشستم و پاهام رو اوردم بالا و تکیه دادم و سعی می‌کنم سرمای آزار دهنده کولر رو وسط تابستون تحمل کنم، دقیقا الان که اتفاقی نیوفتاده که بد باشم، ولی انگار بدم، اینو به اشتراک می‌ذارم.
تقصیر زندگیه خب به من چه.
اصن این به اون در.




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
LGBTQ+ is not a trend☀️


Репост из: 𝐌𝐈𝐄𝐋𝐄
‌ ‌ ‌
معمولی بودن !
معمولی بودن تو زندگی، میتونه سخت ترین وضعیت ممکن باشه.
مثلا:
شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و معمولی جشن عروسی بر پاکردن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن
...
منظورم از "معمولی" همونه که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، زیاد هست.
فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایه که هم انگیزه ایه مثبت برای پیشرفت و هم می تونه شوق و ذوق زیاد آدمهای معمولی رو از بین ببره. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدم، روزی که فهمیدم تو نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی رو کنار گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جونش، چهره معلممون رو کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی تو حاشیه جزوش بکشم.
حقیقت اینه که دوستم تو نقاشی یه نابغه بود و تمرین و پیگیری من خیلی با نبوغ اون فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن رو از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن رو تحمل نکنم.
اون روزا انقدر ضعیف بودم که با شاخصای "ترین" زندگی می کردم و خودمو مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدمو ضعیف و شکننده می کنه.
شاید همه آدما اینطور نباشن. من اما، همیشه تو وجودم یه سوپر انسان داشتم که می خواست اگه دست به گچ بزنه، اون گچ حتماً طلا بشه. یه توانای مطلق که تو هیچ کاری حق معمولی بودن رو نداره.
اما امروز فهمیدم که معمولی بودن شجاعت می خواد. آدم اگه یاد بگیره معمولی باشه نه نقاشی رو میزاره کنار، نه دماغش اگه معمولیه رو عمل می کنه، نه حق غذا خوردن تو یه سری از رستورانای معمولی رو از خودش میگیره، نه حق لبخند زدن به یه سری آدما رو، نه حق پوشیدن یه سری لباسا.
حقیقت اینه که "ترین" ها همیشه تو ترس زندگی می کنن. ترس سقوط تو لایه آدمای "معمولی". و این ترس می تونه حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خوندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن رو از دماغشون دربیاره.
تصمیم گرفتم خودِ معمولیم رو پرورش بدم. نمی خوام دیگه آدما منو فقط با "ترین"هام بشناسن. از حالا خودِ معمولیم رو به نمایش میذارم و
به خود معمولیم عشق می ورزم و به آدما هم اجازه میدم به منِ معمولی عشق بورزن.


وقتی داشتم وسط گشنگیام مشت مشت چیپس می‌خوردم، به خودم گفتم: پدر این معدرو دراوردی بابا
حداقل اگه زبون داشت هربار بلا سرش میوردی فشت می‌داد به غرورت برمی‌خورد نمی‌کردی
یا چشات هربار که تو تاریکی به این گوشی لامصب زل می‌زنی درمیومدن می‌گفتن:
نکن (فش آبدار) نکنننن
حالیت می‌شد
بعد یهو به خودم اومدم، گفتم نه باباااا چه کاریههه چه عذابیههه
همین مغزمون ورای خواستمون حرف می‌زنه واسه هف پشتمون بسه، سرویس کرده
دیگه اونام میومدن واویلا
همین وضعمون خوبه.


از رو هوم پینترست ام می‌شه حالمو فهمید:))


Репост из: 𝘕𝘦𝘷𝘦𝘳𝘭𝘢𝘯𝘥'𝘴𝘊𝘪𝘵𝘪𝘻𝘦𝘯☘︎
من زنده ام. چند روزیه که نقاشی نمی‌کشم، با دولینگو فرانسه یاد نمیگیرم، یهویی دویست سیصد صفحه کتاب نمیخونم و ورزش نمیکنم، اما زندم. من شعله ی زندگی رو توی قلبم احساس میکنم. اون قایقه تو انیمه ی پونیو رو یادته؟ که با شعله ی شمع حرکت میکرد؟
من گرمای شعله ی زندگی و زنده بودن رو زیر دیگ قلبم حس میکنم. رویاها و شادی‌هایی که قل قل می‌کنند رو حس میکنم.
خسته‌م، اما زنده هم هستم.
نفس میکشم و به جلو میرم. چون میگذره، قبلیا گذشت و این هم میگذره، جوری که انگار هرگز وجود نداشته.

Показано 20 последних публикаций.

88

подписчиков
Статистика канала