The Outcasts🧩𖨥
تهیونگ برای لحظاتی به جونگکوک خیره ماند و سپس لبهایش به لبخندی محو گشوده شدند. دستش را بلند کرد و سر انگشتش را آرام روی لبهای او کشید. شبیه گل بودند؛ لطیف و ظریف... شبیه همان کلمهای که از ایوانا یاد گرفته بود و حتی به زبان آوردنش هم وجود تهیونگ را لبریز از حسی نوازشگونه میکرد.
نفس عمیقی کشید و زیر لب برای خودش نجوا کرد:
«اشتباه نمیکردم... میدونستم محاله اشتباه کنم! تو قاتل نیستی!»
❘ #Outcasts ❘ #Fic ❘ #Spoil ❘
ִ 𖦹 ִ ˑ 𖥔 ּ ִ 𖦹 ִ ˑ
⊹𖡡 @TK_land
⊹𖡡 @TK_landUP
تهیونگ برای لحظاتی به جونگکوک خیره ماند و سپس لبهایش به لبخندی محو گشوده شدند. دستش را بلند کرد و سر انگشتش را آرام روی لبهای او کشید. شبیه گل بودند؛ لطیف و ظریف... شبیه همان کلمهای که از ایوانا یاد گرفته بود و حتی به زبان آوردنش هم وجود تهیونگ را لبریز از حسی نوازشگونه میکرد.
نفس عمیقی کشید و زیر لب برای خودش نجوا کرد:
«اشتباه نمیکردم... میدونستم محاله اشتباه کنم! تو قاتل نیستی!»
❘ #Outcasts ❘ #Fic ❘ #Spoil ❘
ִ 𖦹 ִ ˑ 𖥔 ּ ִ 𖦹 ִ ˑ
⊹𖡡 @TK_land
⊹𖡡 @TK_landUP