۱
و مخصوصاً معصومْ معصومْ خیره شدن. انگار نمیخواهد اتّفاقی بیافتد و این حتمیست.
۲
ولی من تو را میخواهم نگاهت کنم تا مثل یک پرنده از لبهی تیزِ شب صورتت از وحشتم برود.
۳
مثلِ دخترکی از گچ صورتی، روی دیواری کهنهی کهنه، که ناگهان پاکش کند باران.
۴
مثلِ وقتی گلی باز میشود و دلِ نداشتهاش را رو میکند.
۵
اشارههای سر و دستم، اشارههای صدام، همه را نذر میکنم، شاخهای که باد در پلّهی درگاه رها میکند.
۶
خاطرهی صورتت را بپوشان به نقابِ کسی که میشوی، و دختری را که بودی بترسان.
۷
و شبِ هر دوی ما را مِه از هم پاشاند. فصل غذای سرد آمده است.
۸
و عطش، خاطرهام از عطش است، از من آن پایین، آن ته، تهِ چاه، من نوشیدم، خوب یادم است.
۹
افتادن مثل جانوری زخمی، در جایی که وعدِگاه نزولِ آیههای خدا بود.
۱۰
مثل یکی که نخواهد، که هیچ نخواهد. دهان دوخته، پلکها دوخته. یادم نیست. در اندرونِ باد، همه چیز بسته، و بادِ درون.
۱۱
کلمات را به آفتاب سیاهِ سکوت آبطلا دادند.
۱۲
امّا سکوت حتمیست. برای همین است که مینویسم. تنها نشستهام و مینویسم. نه، تنها که نه، اینجا یکی هست که میلرزد.
۱۳
حتّا اگر بگویم آفتاب و ماه و ستاره، اینها همه برای من اتّفاق میافتند. مگر من چه خواستم؟
سکوت محض خواهش من بود.
برای همین است که حرف میزنم.
۱۴
شب شکلِ زوزهی گرگهاست.
۱۵
دلخوشی، از گم شدن، در خیالی که به دل افتاده. بیدار شدم از جنازهام رفتم به جستوجوی آن که منم. خودم را گذاشتم رفتم زیارتِ آن زن که در ولایت بادسو خفتهست.
۱۶
سقوط بیانتهای من تا سقوط بیانتهای من به جایی که هیچکس منتظرم نبود؛ هر چه نگاه کردم، به هر که منتظرم باشد، کسی را ندیدم، مگر خودم.
۱۷
چیزی سقوط کرد در اندرون سکوت. حرف آخرم من بود امّا سَحَر روشن را میگفتم.
۱۸
صورتِ فلکی گلهای زرد دورِ دایرهای از زمین کبود. آب، لبریزِ باد، میلرزد.
۱۹
تلألؤِ روز، پرندههای زردِ صبح. دستی گرهِ ظلمت را باز میکند، دستی موهای زنی را میکشد، زنی که خفه شده، و باز حاضر نیست بر آینه گذر نکند. برای رجعت به خاطرهی تن، باید رجوع کنم به استخوانهای عزادارم، باید کلامِ صدای خودم را بفهمم.
◾️آینهگذرها
◾️◾️آلخاندرا پیثارنیک
◾️◾️◾️ ترجمهی کیوان طهماسبیان
◾️◾️◾️◾️جنگ پردیس، شمارهی ۲ و ۳، تابستان ۱۳۸۶
◼️
@Tarikja