تاریکجا


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


هیچ طوری نشده، باز شب است.
ـــ نیما

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


۱
و مخصوصاً معصومْ معصومْ خیره شدن. انگار نمی‌خواهد اتّفاقی بیافتد و این حتمی‌ست.

۲
ولی من تو را می‌خواهم نگاهت کنم تا مثل یک پرنده از لبه‌ی تیزِ شب صورتت از وحشتم برود.

۳
مثلِ دخترکی از گچ صورتی، روی دیواری کهنه‌ی کهنه، که ناگهان پاکش کند باران.

۴
مثلِ وقتی گلی باز می‌شود و دلِ نداشته‌اش را رو می‌کند.

۵
اشاره‌های سر و دستم، اشاره‌های صدام، همه را نذر می‌کنم، شاخه‌ای که باد در پلّه‌ی درگاه رها می‌کند.

۶
خاطره‌ی صورتت را بپوشان به نقابِ کسی که می‌شوی، و دختری را که بودی بترسان.

۷
و شبِ هر دوی ما را مِه از هم پاشاند. فصل غذای سرد آمده است.

۸
و عطش، خاطره‌ام از عطش است، از من آن پایین، آن ته، تهِ چاه، من نوشیدم، خوب یادم است.

۹
افتادن مثل جانوری زخمی، در جایی که وعدِگاه نزولِ آیه‌های خدا بود.

۱۰
مثل یکی که نخواهد، که هیچ نخواهد. دهان دوخته، پلک‌ها دوخته. یادم نیست. در اندرونِ باد، همه چیز بسته، و بادِ درون.

۱۱
کلمات را به آفتاب سیاهِ سکوت آب‌طلا دادند.

۱۲
امّا سکوت حتمی‌ست. برای همین است که می‌نویسم. تنها نشسته‌ام و می‌نویسم. نه، تنها که نه، این‌جا یکی هست که می‌لرزد.

۱۳
حتّا اگر بگویم آفتاب و ماه و ستاره، این‌ها همه برای من اتّفاق می‌افتند. مگر من چه خواستم؟
سکوت محض خواهش من بود.
برای همین است که حرف می‌زنم.

۱۴
شب شکلِ زوزه‌ی گرگ‌هاست.

۱۵
دل‌خوشی، از گم شدن، در خیالی که به دل افتاده. بیدار شدم از جنازه‌ام رفتم به جست‌وجوی آن که منم. خودم را گذاشتم رفتم زیارتِ آن زن که در ولایت بادسو خفته‌ست.

۱۶
سقوط بی‌انتهای من تا سقوط بی‌انتهای من به جایی که هیچ‌کس منتظرم نبود؛ هر چه نگاه کردم، به هر که منتظرم باشد، کسی را ندیدم، مگر خودم.

۱۷
چیزی سقوط کرد در اندرون سکوت. حرف آخرم من بود امّا سَحَر روشن را می‌گفتم.

۱۸
صورتِ فلکی گل‌های زرد دورِ دایره‌ای از زمین کبود. آب، لب‌ریزِ باد، می‌لرزد.

۱۹
تلألؤِ روز، پرنده‌های زردِ صبح. دستی گره‌ِ ظلمت را باز می‌کند، دستی موهای زنی را می‌کشد، زنی که خفه شده، و باز حاضر نیست بر آینه گذر نکند. برای رجعت به خاطره‌ی تن، باید رجوع کنم به استخوان‌های عزادارم، باید کلامِ صدای خودم را بفهمم.

◾️آینه‌گذرها
◾️◾️آلخاندرا پیثارنیک
◾️◾️◾️ ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان
◾️◾️◾️◾️جنگ پردیس، شماره‌ی ۲ و ۳، تابستان ۱۳۸۶

◼️@Tarikja


حسابِ هیچ‌کسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز درِ قفس وا نیست

◾️غزل ۷۳۸
◾️◾️بیدل
◾️◾️◾️ صدای مصطفا صبوری

◼️@Tarikja


◾️Lazarus
◾️◾️David Bowie
◾️◾️◾️Blackstar
◾️◾️◾️◾️2016

◼️@Tarikja


◾️Empty Note
◾️◾️Ghostly Kisses
◾️◾️◾️What You See
◾️◾️◾️◾️2017

◼️@Tarikja


مرثیه‌ای نجیب و آرام این‌جا را پر کرده. صدای نی می‌آید. بوی برگِ باران‌خورده. بوی هوا. رنگِ مهِ غروب‌زده. طعمِ شب‌های دوشنبه و شنیده‌ام قبیله‌ای در آفریقا بوده که مردمش هرگاه دلتنگ می‌شدند می‌رفته‌اند سرِ قبرِ مرده‌هاشان می‌رقصیده‌اند. جایی در اعماقِ عمیقِ آفریقا... آن‌جا که برگ می‌پوشند و هی غروب می‌شود و هی غروب...
تو، شاید، از آن‌هایی که پشت در می‌ایستند و لبخند می‌زنند... از آن‌ها که از بین سنگ‌ها شمرده راه می‌روند و به سنگِ ترک‌خورده می‌رسند، روی زمینِ یخی می‌نشینند، کتابشان را باز می‌کنند و سیگاری روشن و بعد بلند می‌شوند می‌روند آن گوشه‌ی تاریک و پشت در می‌ایستند و لبخند می‌زنند. از آن‌ها که من ندیده‌ام و نمی‌توانم بنویسم... نمی‌توانم بگویم چطور پشتِ در می‌ایستند و لبخند می‌زنند... می‌ایستند پشت در و لبخند می‌زنند... می‌ایستند و لبخند می‌زنند پشت در لبخند می‌زنند... در می‌زنند و لبخند می‌زنند...

◾️صالح ادنانی
◾️◾️هنوزها

◼️@Tarikja


◾️Russian Roulette
◾️◾️Jack Savoretti
◾️◾️◾️Between the Minds
◾️◾️◾️◾️2007

◼️@Tarikja


و تن لذت دیگری نیز داشت. تن دختری را گرم می‌کردی و تنت را گرم می‌کرد و بوی بادام کوهی می‌گرفت و از لای لبان نم‌دارش نفس، گاه کوتاه و گاه لرزنده، اما پیوسته از درد و لذت گرم، بر چهره‌ات می‌خورد، و می‌فشردت و می‌فشردیش و بر شقیقه‌اش تارهای نرم مو نم داشت، و چشم‌هایش را می‌دیدی که بی‌حال می‌شود و خودت می‌رفتی و هنوز برنگشته می‌رفتی و باز می‌رفتی و برنمی‌گشتی و همچنان لرزان می‌رفتی، و بعد باز که میامدی انگار خورشید بودی برآمده از پشت کوه‌های شسته به ابرهای سرشار از نور، و بار اول که چشم گشودی، انگشتانت همچنان با گیسوانش بازی می‌کرد، و بوی شهوت شادت با بوی ساقه‌های سنبله‌های شکسته درهم بود و آسمان اول شب از ستاره پر می‌شد، و موج لذت وسواس سرزنش از سینه‌ی تو شسته بود، و دیگر مهم نبود که او را به زور به این‌جا کشانده بودی و ترسانده بودیش که اگر با تو راه نیاید رسواش می‌کنی چون او، خسته از لذت، آهسته بر تو دست می‌کشید و می‌گفت دیگر با دیگران نخواهد رفت و همیشه با تو خواهد آمد و تو به شادمانی می‌دانستی که شرور بوده‌ای که او را در بین بوسه دادنی به یک سرباز در پیچ کوچه‌ای غافلگیر کرده بودی و بعد با ترساندن، چند روز ترساندن، امشب او را به این‌جا این کشت‌زار گندم نزدیک شهر آوردی. باز در قعر کیف عمیقت خواهش دوباره می‌جوشید. می‌خواستی و می‌دانستی این خواهش مانند آن کشش پیش از این برای قامت خاموش موی سیاه چشم سیاهی نیست که اکنون از او دوری، دور افتاده‌ای، چون جان تو اسیر نگاهش بود و این تن تو است که اکنون این دیگری را گرفته است. و پیروزی تنت اسارت روحت را در ذهن دور می‌نمود.
و این را رها کردی و دیگری آمد، و دیگری و دیگری آمد، و از شهری به شهر دیگری رفتی، و از سالی به سال و سال دیگری. و تنها گاهی یادی از او به ذهن میامد، دیگر نه درهم و همراه یاد تصویری در گوشه‌ی دکان دوچرخه‌ساز که راه جنگلی سایه‌داری بود.

◾️عشق سال‌های سبز
◾️◾️ابراهیم گلستان
◾️◾️◾️جوی و دیوار و تشنه

◼️@Tarikja


◾️Virtue
◾️◾️Yates
◾️◾️◾️Mercury
◾️◾️◾️◾️2016

◼️@Tarikja


◾️Sem Título
◾️◾️Mina Dimitrovski
◾️◾️◾️2015

◼️@Tarikja


◾️Marcher A L'Envers Et Detourner Le Regard. Sur Le Rebord
◾️◾️RQTN
◾️◾️◾️Monolithes en mouvement
◾️◾️◾️◾️2009

◼️@Tarikja


یک مرد.
ایستاده است، نگاه می‌کند به ساحل، به دریا. آب دریا پایین است، و آرام. فصل نامعلوم است، و زمان کندگذر.
مرد ایستاده است در باریکه‌راهی تخته‌پوش بر ماسه‌ها.
لباس تیره به تن دارد، چهره‌اش مشخص است.
چشمان روشنی دارد.
بی‌حرکت است، نگاه می‌کند:
دریا، ساحل و آبگیرها. آبگیرهایی راکد، جدا از هم.
در حد فاصل دریا و مردی که نگاه می‌کند، در دوردست، درست در ساحل دریا مرد دیگری قدم می‌زند. لباس تیره به تن دارد، چهره‌اش از این فاصله نامشخص است. قدم می‌زند، می‌رود، برمی‌گردد، باز می‌رود و برمی‌گردد. مسیر رفت و برگشتش مسیر واحدی است، و طولانی.
در جایی در ساحل، سمت راست مردی که نگاه می‌کند، درخشش نوری جابه‌جا می‌شود: آبگیری فرومی‌نشیند، چشمه است انگار، یا باریکه‌ای آب، باریکه‌ی آب‌هایی که به لحظه‌ای گودال شوره را می‌انبارند.
در سمت چپ، زنی با چشمان فروبسته نشسته است.
مرد راهسپار به جایی نگاه نمی‌کند، به هیچ‌جا، مگر به ماسه‌های جلوی پایش. قدمهاش، در همان فاصله‌ی دور، پیوسته است و یکنواخت.
مثلث با زن چشم‌فروبسته کامل می‌شود. زن نشسته است کنار دیواره‌ای که محدوده‌ی ساحل را از شهر مجزا می‌کند.
مردی که نگاه می‌کند، بین این زن و آن مردی است که در ساحل قدم می‌زند.
به دلیل حرکت مرد راهسپار، مثلث هم مدام و با آهنگ کند حرکت مرد شکل عوض می‌کند و بعد، بی‌آنکه اضلاع به هم بخورد، دوباره شکل می‌گیرد.
مرد قدم‌هایش را مثل آدم در بند برمی‌دارد.

◾️عشق
◾️◾️مارگریت دوراس
◾️◾️◾️ترجمه‌ی قاسم روبین
◾️◾️◾️◾️انتشارات نیلوفر

◼️@Tarikja


◾️Vase and Flowers
◾️◾️David Hockney
◾️◾️◾️1969

◼️@Tarikja


هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری

◾️رودکی
◾️◾️صدای منوچهر انور
◾️◾️◾️موسیقی فریدون شهبازیان
◾️◾️◾️◾️کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۵۲

◼️@Tarikja


◾️Peter Andreas Reading
◾️◾️Edvard Munch
◾️◾️◾️1882-1883

◼️@Tarikja


... یکی از آنها برای آنکه زبان لاتین او را امتحان کند، وادارش کرد تکه‌های کوتاهی از کتاب دیلکتوس را ترجمه کند و پرسید کدام یک از این دو جمله درست است: «روزگاران ما را عوض می‌کنند و ما در آنها عوض می‌شویم» یا «روزگاران عوض می‌شوند و ما با آنها عوض می‌شویم»؟

◾️چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی
◾️◾️جیمز جویس
◾️◾️◾️ترجمه‌ی منوچهر بدیعی
◾️◾️◾️◾️انتشارات نیلوفر

◼️@Tarikja


◾️Gymnopédie No. 2
◾️◾️David Moore, Erik Satie

◼️@Tarikja


... از نوشتن خسته شدم؛ عاجز شدم، و خسته شدم از خاطره‌هایی که حکایت من نبود و از آن‌جا که حکایت من نبود نمی‌باید می‌نوشتم چراکه وقت نوشتن جعل می‌شد؛ خسته شدم از تعطیلم و از اتاقم، و حالا که از زیر «مسافرخانه‌ی پاییز» و نقطه‌های هم‌سطر «پ»ی پاییز روی زمینه‌ی آبی گذشته بودم و از پله‌ها بالا آمده بودم و مانده بودم بالاخره می‌فهمیدم که دیگر نمی‌باید می‌ماندم و می‌باید می‌آمدم پایین و می‌گذشتم و می‌رفتم، آناً، می‌فهمیدم اما نمی‌توانستم بنویسم، نمی‌توانستم حتا بنویسم چرا نمی‌شد و چرا نماندم؛ خسته شدم از فارسی فرّارم که گرچه کلمه‌هایش در فرهنگم بود تا وقتی کلمه‌ها را پس‌وپیش می‌کردم پس‌وپیش می‌شد و جمله نمی‌شد، و چیزهایی هم بود، این‌همه چیز خدای من، که از همه‌ی کلمه‌هایی که می‌دانستم و هر کلمه‌یی که در فرهنگم می‌یافتم می‌رمید اما قسم می‌خورم که راست بود؛ خسته شدم از حتا راست‌هایی که بی‌حیله‌های حکایت‌نویسی نمی‌شد نوشت و به کمک حیله که می‌نوشتم دیگر راست نبود.

◾️شش حکایت کوتاه از گیتی سروش
◾️◾️شمیم بهار
◾️◾️◾️اندیشه و هنر، کتاب ششم، آذر ۱۳۴۷

◼️@Tarikja


◾️Letter from Sergei Rachmaninoff to Arvo Part
◾️◾️Anton Batagov
◾️◾️◾️Selected Letters of Sergei Rachmaninoff
◾️◾️◾️◾️2013

◼️@Tarikja


◾️بی‌عنوان
◾️◾️نوید رسولی
◾️◾️◾️پاییز ۱۳۹۵

◼️@Tarikja


ها و ها کردن‌های روی شیشه‌ها
میان درون گرگرفته و بیرون یخ‌زده
شیشه دیگر گذرگاه نور نیست با این ها
با این ها رنگ می‌گیرد
روزهای سفید را دیده‌ای، انگار آفتاب نور نمی‌دهد دیگر، سفید می‌پاشد،
همان‌قدر سفید
صفحه‌ای می‌شود برای نوشتن اسمی
با نوک انگشت
بر این ها، آتش درون، نوشتن:

تو در میان درون و بیرون چیزی نوشته‌ای.
شیشه، چون نامرئی است، جایی می‌شود که نامی را روی نامرئی مرئی کنی
و نامرئی‌ها همیشه با جاودان‌ها هم‌پایه‌اند.
چیزی که نوشته‌ای هم از درون خواندنی است و هم از بیرون
منتها از بیرون برعکس خوانده می‌شود
در خواندن متن نوشته‌شده روی ها چه اتفاقی می‌افتد. کم‌کم ها از بین می‌رود و با خودش متن تو را می‌برد. ابهام می‌رود، متن گم می‌شود در وضوح.

◾️جنین متن
◾️◾️کیوان طهماسبیان
◾️◾️◾️جنگ پردیس، شماره‌ی ۲ و ۳، تابستان ۱۳۸۶

◼️@Tarikja

Показано 20 последних публикаций.

317

подписчиков
Статистика канала