کنار پنجره، با یک ماگ شیر قهوه روی صندلی چوبیش نشست. بافت صورتی کمی به پوست سفیدش رنگ بخشیده بود.احساس گناه میکرد برای موندن، برای نفس کشیدن، برای زندگی کردن... احساس گناه میکرد برای زندگیی که بابتش اشک میریخت. تمام وجودش سرشار از درد بود.
غم او مثل یک رودخانه شده بود: دائمی و گاهی متغیر. موج میزد. طغیان میکرد ، پایین میرفت، جریان داشت، گاهی سرد و تاریک و عمیق بود، گاهی کورکننده. باید پس از بارش باران تصمیمی برای زندگیِ غمگین خودش میگرفت.
غم او مثل یک رودخانه شده بود: دائمی و گاهی متغیر. موج میزد. طغیان میکرد ، پایین میرفت، جریان داشت، گاهی سرد و تاریک و عمیق بود، گاهی کورکننده. باید پس از بارش باران تصمیمی برای زندگیِ غمگین خودش میگرفت.