💢 سه دیدار 💢
🔻 روح الله صدای مويهی خواهرانِ خويش را، كه از راه دورِ دور شنيد، آهسته گفت: "مرا ببخشيد، در خانهی ما انگار كه باز كسی بار سفر بسته است و من بايد كه در ركاب او باشم... بازمی گردم." و برخاست و به سر دوان كوچه باغ های خلوت مملو از گريهی خمين را پيمود و زمين خورد و برخاست و زمين خورد و برخاست و باز دويد در رگ های كم تپشِ كوچه ها و نفس زنان، عرق ريزان، دعاخوانان، خداخداكنان به خانه رسيد؛ خانه ای كه ديگر به راستی كلبهی احزان بود بي وعدهی گلستان.
_ چه شده عمو قنبر؟ چه كسي اسبش را زين كرده است؟
_ صبور باشيد آقا... حاجيه بانو گرفتار شده است اما هنوز بيدارند و هشيار و چند بار شما را صدا كرده اند و ما سه سوار فرستاديم تا شما را بيابند و بنشانند و بياورند و شما به خود آمديد بی سوار، و بشتابيد كه وقت تنگ است."
و مشهدی قنبر پير همچنان میگفت كه روح الله بالای سر مادر نشسته بود و دستی را بالش كرده بود زير سر مادر و او را كمی بلند كرده بود تا بنشاند.
و مادر، عجب نگاهي مي كرد به اين پسر، كه با اين نگاه فريادكنان _ بیصدا _ میگفت: خلاف گفتم كه همهی فرزندانم را به يك اندازه میخواهم، كه خدا نخواست كه عادل باشم و مهرم را بالمناصفه قسمت كنم كه تو بی آنكه بدانم چرا، عزيزتر از ديگرانی و تنها نگاه توست كه به من میگويد: "آرام بخواب كه خوابی طولانی و شيرين در پيش خواهی داشت و آن گاه بيداریِ يكپارچه شادی و لذتی كه سهم مادرانی چون مادر روح الله است" و حال دست هايت را به دستم بده تا گرمای آن ها را احساس كنم و بميرم تا بی پناه و بی تكيه گاه نمرده باشم...
🔻 روح الله دست هايش را به مادر سپرد و ديد كه دستی عظيم از بالای بالا، سقف آسمان را شكافت و سقف خانه را، و مادر را چون پری نرم و سپيد و سبك برداشت و بالا برد...
،
📌سه ديدار با مردی كه از فراسوی باور ما می آمد
🖋 اثر #نادر_ابراهيمی
انتشارات سوره مهر
🆔 @aut_fanoos
🔻 روح الله صدای مويهی خواهرانِ خويش را، كه از راه دورِ دور شنيد، آهسته گفت: "مرا ببخشيد، در خانهی ما انگار كه باز كسی بار سفر بسته است و من بايد كه در ركاب او باشم... بازمی گردم." و برخاست و به سر دوان كوچه باغ های خلوت مملو از گريهی خمين را پيمود و زمين خورد و برخاست و زمين خورد و برخاست و باز دويد در رگ های كم تپشِ كوچه ها و نفس زنان، عرق ريزان، دعاخوانان، خداخداكنان به خانه رسيد؛ خانه ای كه ديگر به راستی كلبهی احزان بود بي وعدهی گلستان.
_ چه شده عمو قنبر؟ چه كسي اسبش را زين كرده است؟
_ صبور باشيد آقا... حاجيه بانو گرفتار شده است اما هنوز بيدارند و هشيار و چند بار شما را صدا كرده اند و ما سه سوار فرستاديم تا شما را بيابند و بنشانند و بياورند و شما به خود آمديد بی سوار، و بشتابيد كه وقت تنگ است."
و مشهدی قنبر پير همچنان میگفت كه روح الله بالای سر مادر نشسته بود و دستی را بالش كرده بود زير سر مادر و او را كمی بلند كرده بود تا بنشاند.
و مادر، عجب نگاهي مي كرد به اين پسر، كه با اين نگاه فريادكنان _ بیصدا _ میگفت: خلاف گفتم كه همهی فرزندانم را به يك اندازه میخواهم، كه خدا نخواست كه عادل باشم و مهرم را بالمناصفه قسمت كنم كه تو بی آنكه بدانم چرا، عزيزتر از ديگرانی و تنها نگاه توست كه به من میگويد: "آرام بخواب كه خوابی طولانی و شيرين در پيش خواهی داشت و آن گاه بيداریِ يكپارچه شادی و لذتی كه سهم مادرانی چون مادر روح الله است" و حال دست هايت را به دستم بده تا گرمای آن ها را احساس كنم و بميرم تا بی پناه و بی تكيه گاه نمرده باشم...
🔻 روح الله دست هايش را به مادر سپرد و ديد كه دستی عظيم از بالای بالا، سقف آسمان را شكافت و سقف خانه را، و مادر را چون پری نرم و سپيد و سبك برداشت و بالا برد...
،
📌سه ديدار با مردی كه از فراسوی باور ما می آمد
🖋 اثر #نادر_ابراهيمی
انتشارات سوره مهر
🆔 @aut_fanoos